مقتل جناب حبیب بن مظاهر رحمه الله
تاريخ الطبري عن أبي مخنف عن سليمان بن أبي راشد عن حميد بن مسلم:
قالَ [الحُسَينُ عليه السلام في ظُهرِ عاشوراءَ]: سَلوهُم أن يَكُفّوا عَنّا حَتّى نُصَلِّيَ، فَقالَ لَهُمُ الحُصَينُ بنُ تَميمٍ: إنَّها لا تُقبَلُ، فَقالَ لَهُ حَبيبُ بنُ مُظاهِرٍ: لا تُقبَلُ! زَعَمتَ الصَّلاة مِن آل رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لا تُقبَلُ، وتُقبَلُ مِنكَ يا حِمارُ؟ قالَ: فَحَمَلَ عَلَيهِم حُصَينُ بنُ تَميمٍ، وخَرَجَ إلَيهِ حَبيبُ بنُ مَظاهِرٍ، فَضَرَبَ وَجهَ فَرَسِهِ بِالسَّيفِ، فَشَبَّ ووَقَعَ عَنهُ، وحَمَلَهُ أصحابُهُ فَاستَنقَذوهُ، و أخَذَ حَبيبٌ يَقولُ:
اُقسِمُ لَو كُنّا لَكُم أعدادا أو شَطرَكُم وَلَّيتُمُ أكتادا
يا شَرَّ قَومٍ حَسَبا وآدا
قالَ: وجَعَلَ يَقولُ يَومَئِذٍ:
أنَـا حَـبـيبٌ و أبي مُظاهِرُ فارِسُ هَيجاءَ وحَربٍ تُسعَرُ
أنــتُــم أعَــدُّ عُـدَّةٌ و أكـثَـرُ ونَـحـنُ أوفى مِنكُمُ و أصبَرُ
ونَحنُ أعلى حُجَّةً و أظهَرُ حَـقّـا و أتقى مِنكُمُ و أعذَرُ
به نقل از ابو مِخنَف: سليمان بن ابى راشد، از حُمَيد بن مسلم برايم نقل كرد: حسين عليه السلام، در ظهر عاشورا فرمود: «از آنان بخواهيد كه دست نگه دارند تا نماز بخوانيم». حُصَين بن تميم گفت: اين [نماز] پذيرفته نمىشود! حبيب بن مُظاهر گفت: پذيرفته نمىشود؟! گمان بُردهاى كه نماز از خاندان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پذيرفته نمىشود و از تو اى درازگوش، پذيرفته مىشود؟! حُصَين بن تميم، به آنان يورش بُرد. حبيب بن مُظاهر نيز به سوى او بيرون آمد و با شمشير به صورت اسبش زد. اسب، دستهايش را بلند كرد و حُصَين، از آن [بر زمين] افتاد و يارانش، او را با خود بردند و نجاتش دادند. حبيب، شروع به رَجَزخوانى كرد:
سوگند ياد مىكنم كه اگر به شمارِ شما بوديم
يا حتّى نصف شما، گروه گروه، فرار مىكرديد
اى بدتباران و پليدان!
و آن روز، چنين رَجَز خواند:
من، حبيب هستم و پدرم، مُظاهر است
يكّهسوار پيكارجو، ميان شعلههاى جنگ.
شما، آمادهتر و پُرشمارتريد
و ما، وفادارتر و شكيباتر.
و ما با حجّت برتر و حقّ آشكارتريم
و از شما، پرهيزگارتريم و دليل بهترى داريم.
وقاتَلَ قِتالاً شَديدا، فَحَمَلَ عَلَيهِ رَجُلٌ مِن بَني تَميمٍ فَضَرَبَهُ بِالسَّيفِ عَلى رَأسِهِ فَقَتَلَهُ وكانَ يُقالُ لَهُ: بُدَيلُ بنُ صُرَيمٍ مِن بَني عُقفانَ وحَمَلَ عَلَيهِ آخَرُ مِن بَني تَميمٍ فَطَعَنَهُ فَوَقَعَ، فَذَهَبَ لِيَقومَ، فَضَرَبَهُ الحُصَينُ بنُ تَميمٍ عَلى رَأسِهِ بِالسَّيفِ فَوَقَعَ، ونَزَلَ إلَيهِ التَّميمِيُّ فَاحتَزَّ رَأسَهُ. فَقالَ لَهُ الحُصَينُ: إنّي لَشَريكُكَ في قَتلِهِ، فَقالَ الآخَرُ: وَاللّهِ ما قَتَلَهُ غَيري، فَقالَ الحُصَينُ: أعطِنيهِ اعَلِّقهُ في عُنُقِ فَرَسي كَيما يَرَى النّاسُ ويَعلَموا أنّي شَرِكتُ في قَتلِهِ، ثُمَّ خُذهُ أنتَ بَعدُ فَامضِ بِهِ إلى عُبَيدِ اللّهِ بنِ زِيادٍ، فَلا حاجَةَ لي فيما تُعطاهُ عَلى قَتلِكَ إيّاهُ.
سپس، سخت جنگيد. مردى از قبيله بنى تميم به او حمله بُرد و با شمشير، به سرش زد و خون او را ريخت. نام آن مرد، بُدَيل بن صُرَيم و از قبيله بنى عُقفان بود. مردى ديگر از بنى تميم نيز به او حمله بُرد و او را با نيزه به زمين انداخت. حبيب، خواست برخيزد كه حُصَين بن تميم، با شمشير بر سرش زد و او را دوباره [بر زمين] انداخت. مرد تميمى، فرود آمد و سرش را [از تن] جدا كرد. حُصَين به او گفت: من، شريك تو در كُشتنِ او بودم. امّا او گفت: به خدا سوگند، كسى جز من، او را نكُشت. حُصَين گفت: سر را به من بده تا به گردن اسبم بياويزم و مردم ببينند و شركت جستنِ مرا در كُشتن او بدانند. سپس، آن را بگير و به نزد عبيد اللّه بن زياد ببر كه من، نيازى به جايزه كُشتن او ندارم.
قالَ: فَأَبى عَلَيهِ، فَأَصلَحَ قَومُهُ فيما بَينَهُما عَلى هذا، فَدَفَعَ إلَيهِ رَأسَ حَبيبِ بنِ مُظاهِرٍ، فَجالَ بِهِ فِي العَسكَرِ قَد عَلَّقَهُ في عُنُقِ فَرَسِهِ، ثُمَّ دَفَعَهُ بَعدَ ذلِكَ إلَيهِ. فَلَمّا رَجَعوا إلَى الكوفَةِ أخَذَ الآخِرُ رَأسَ حَبيبٍ فَعَلَّقَهُ في لَبانِ فَرَسِهِ، ثُمَّ أقبَلَ بِهِ إلَى ابنِ زِيادٍ فِي القَصرِ فَبَصُرَ بِهِ ابنُهُ القاسِمُ بنُ حَبيبٍ، وهُوَ يَومَئِذٍ قَد راهَقَ، فَأَقبَلَ مَعَ الفارِسِ لا يُفارِقُهُ، كُلَّما دَخَلَ القَصرَ دَخَلَ مَعَهُ، وإذا خَرَجَ خَرَجَ مَعَهُ، فَارتابَ بِهِ، فَقالَ: ما لَكَ يا بُنَيَّ تَتبَعُني؟ قالَ: لا شَيءَ، قالَ: بَلى، يا بُنَيَّ أخبِرني،
مرد تميمى نپذيرفت؛ ولى قومشان، آن دو را بر همين گونهاى كه گفته شد، صلح دادند و او، سرِ حبيب بن مُظاهر را به حُصَين داد تا به گردن اسبش بياويزد و ميان لشكر بچرخانَد. سپس، آن را به او بدهد. هنگامى كه به كوفه بازگشتند، آن ديگرى، سرِ حبيب را گرفت و به سينه اسبش آويخت و با همان به ديدار ابن زياد در كاخش رفت. قاسم پسر حبيب كه آن زمان، نوجوان بود، او را ديد و همراه سوار رفت و بى آن كه از او جدا شود، با وى به درون كاخ رفت و چون خارج شد، با او بيرون آمد. سوار، به او بدگمان شد و گفت: پسركم! چرا دنبال من مىآيى؟ گفت: چيزى نيست. گفت: چرا، پسركم! به من بگو.
قالَ لَهُ: إنَّ هذَا الرَّأسَ الَّذي مَعَكَ رَأسُ أبي، أفَتُعطينيهِ حَتّى أدفِنَهُ؟ قالَ: يا بُنَيَّ، لا يَرضَى الأَميرُ أن يُدفَنَ، و أنَا اريدُ أن يُثيبَنِي الأَميرُ عَلى قَتلِهِ ثَوابا حَسَنا، قالَ لَهُ الغُلامُ: لكِنَّ اللّهَ لا يُثيبُكَ عَلى ذلِكَ إلّا أسوَأَ الثَّوابِ، أما وَاللّهِ لَقَد قَتَلتَ خَيرا مِنكَ، وبَكى، فَمَكَثَ الغُلامُ حَتّى إذا أدرَكَ لَم يَكُن لَهُ هِمَّةٌ إلَا اتِّباعُ أثَرِ قاتِلِ أبيهِ لِيَجِدَ مِنهُ غِرَّةً فَيَقتُلَهُ بِأَبيهِ.
گفت: اين سرى كه همراه توست، سرِ پدر من است. آيا آن را به من مىدهى تا آن را به خاك بسپارم؟ گفت: پسركم! امير (ابن زياد) به دفن او رضايت نمىدهد و من مىخواهم كه امير، پاداش نيكويى در برابر كُشتن او به من بدهد. جوان به او گفت: امّا خداوند، بر اين كار، چيزى جز بدترين سزا به تو نمىدهد. بدان كه به خدا سوگند، بهتر از خودت را كُشتهاى. آن جوان، گريست و آن گاه، صبر كرد تا بزرگ شد و همّ و غمّش جز اين نبود تا قاتل پدرش را تعقيب كند و در نخستين فرصت، او را به انتقام پدرش بكُشد.
فَلَمّا كانَ زَمانُ مُصعَبِ بنِ الزُّبَيرِ وغَزا مُصعَبٌ باجُمَيرى، دَخَلَ عَسكَرَ مُصعَبٍ فَإِذا قاتِلُ أبيهِ في فُسطاطِهِ، فَأَقبَلَ يَختَلِفُ في طَلَبِهِ وَالتِماسِ غِرَّتِهِ، فَدَخَلَ عَلَيهِ وهُوَ قائِلٌ نِصفَ النَّهارِ، فَضَرَبَهُ بِسَيفِهِ حَتّى بَرَدَ. قالَ أبو مِخنَفٍ: حَدَّثَني مُحَمَّدُ بنُ قَيسٍ، قالَ: لَمّا قُتِلَ حَبيبُ بنُ مُظاهِرٍ هَدَّ ذلِكَ حُسَينا عليه السلام وقالَ عِندَ ذلِكَ: أحتَسِبُ نَفسي وحُماةَ أصحابي.
به روزگار فرمانروايى مُصعَب بن زبير بر عراق و نبردش در باجُمَيرا، آن پسر به اردوگاه مُصعَب، وارد شد و قاتل پدرش را در خيمهاش ديد. با استفاده از غفلت او، به آن جا رفت و آمد كرد تا نيمروزى كه به خواب رفته بود، بر وى وارد شد و او را با شمشير زد تا جان داد. محمّد بن قيس، براى من (ابو مِخنَف) گفت: هنگامى كه حبيب بن مُظاهر، كشته شد، حسين عليه السلام آشفته گشت و فرمود: «خود و يارانِ يارى كنندهام را به حساب خدا مىگذارم [و شكيبايى مىكنم]».
قالَ [الحُسَينُ عليه السلام في ظُهرِ عاشوراءَ]: سَلوهُم أن يَكُفّوا عَنّا حَتّى نُصَلِّيَ، فَقالَ لَهُمُ الحُصَينُ بنُ تَميمٍ: إنَّها لا تُقبَلُ، فَقالَ لَهُ حَبيبُ بنُ مُظاهِرٍ: لا تُقبَلُ! زَعَمتَ الصَّلاة مِن آل رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله لا تُقبَلُ، وتُقبَلُ مِنكَ يا حِمارُ؟ قالَ: فَحَمَلَ عَلَيهِم حُصَينُ بنُ تَميمٍ، وخَرَجَ إلَيهِ حَبيبُ بنُ مَظاهِرٍ، فَضَرَبَ وَجهَ فَرَسِهِ بِالسَّيفِ، فَشَبَّ ووَقَعَ عَنهُ، وحَمَلَهُ أصحابُهُ فَاستَنقَذوهُ، و أخَذَ حَبيبٌ يَقولُ:
اُقسِمُ لَو كُنّا لَكُم أعدادا أو شَطرَكُم وَلَّيتُمُ أكتادا
يا شَرَّ قَومٍ حَسَبا وآدا
قالَ: وجَعَلَ يَقولُ يَومَئِذٍ:
أنَـا حَـبـيبٌ و أبي مُظاهِرُ فارِسُ هَيجاءَ وحَربٍ تُسعَرُ
أنــتُــم أعَــدُّ عُـدَّةٌ و أكـثَـرُ ونَـحـنُ أوفى مِنكُمُ و أصبَرُ
ونَحنُ أعلى حُجَّةً و أظهَرُ حَـقّـا و أتقى مِنكُمُ و أعذَرُ
به نقل از ابو مِخنَف: سليمان بن ابى راشد، از حُمَيد بن مسلم برايم نقل كرد: حسين عليه السلام، در ظهر عاشورا فرمود: «از آنان بخواهيد كه دست نگه دارند تا نماز بخوانيم». حُصَين بن تميم گفت: اين [نماز] پذيرفته نمىشود! حبيب بن مُظاهر گفت: پذيرفته نمىشود؟! گمان بُردهاى كه نماز از خاندان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پذيرفته نمىشود و از تو اى درازگوش، پذيرفته مىشود؟! حُصَين بن تميم، به آنان يورش بُرد. حبيب بن مُظاهر نيز به سوى او بيرون آمد و با شمشير به صورت اسبش زد. اسب، دستهايش را بلند كرد و حُصَين، از آن [بر زمين] افتاد و يارانش، او را با خود بردند و نجاتش دادند. حبيب، شروع به رَجَزخوانى كرد:
سوگند ياد مىكنم كه اگر به شمارِ شما بوديم
يا حتّى نصف شما، گروه گروه، فرار مىكرديد
اى بدتباران و پليدان!
و آن روز، چنين رَجَز خواند:
من، حبيب هستم و پدرم، مُظاهر است
يكّهسوار پيكارجو، ميان شعلههاى جنگ.
شما، آمادهتر و پُرشمارتريد
و ما، وفادارتر و شكيباتر.
و ما با حجّت برتر و حقّ آشكارتريم
و از شما، پرهيزگارتريم و دليل بهترى داريم.
وقاتَلَ قِتالاً شَديدا، فَحَمَلَ عَلَيهِ رَجُلٌ مِن بَني تَميمٍ فَضَرَبَهُ بِالسَّيفِ عَلى رَأسِهِ فَقَتَلَهُ وكانَ يُقالُ لَهُ: بُدَيلُ بنُ صُرَيمٍ مِن بَني عُقفانَ وحَمَلَ عَلَيهِ آخَرُ مِن بَني تَميمٍ فَطَعَنَهُ فَوَقَعَ، فَذَهَبَ لِيَقومَ، فَضَرَبَهُ الحُصَينُ بنُ تَميمٍ عَلى رَأسِهِ بِالسَّيفِ فَوَقَعَ، ونَزَلَ إلَيهِ التَّميمِيُّ فَاحتَزَّ رَأسَهُ. فَقالَ لَهُ الحُصَينُ: إنّي لَشَريكُكَ في قَتلِهِ، فَقالَ الآخَرُ: وَاللّهِ ما قَتَلَهُ غَيري، فَقالَ الحُصَينُ: أعطِنيهِ اعَلِّقهُ في عُنُقِ فَرَسي كَيما يَرَى النّاسُ ويَعلَموا أنّي شَرِكتُ في قَتلِهِ، ثُمَّ خُذهُ أنتَ بَعدُ فَامضِ بِهِ إلى عُبَيدِ اللّهِ بنِ زِيادٍ، فَلا حاجَةَ لي فيما تُعطاهُ عَلى قَتلِكَ إيّاهُ.
سپس، سخت جنگيد. مردى از قبيله بنى تميم به او حمله بُرد و با شمشير، به سرش زد و خون او را ريخت. نام آن مرد، بُدَيل بن صُرَيم و از قبيله بنى عُقفان بود. مردى ديگر از بنى تميم نيز به او حمله بُرد و او را با نيزه به زمين انداخت. حبيب، خواست برخيزد كه حُصَين بن تميم، با شمشير بر سرش زد و او را دوباره [بر زمين] انداخت. مرد تميمى، فرود آمد و سرش را [از تن] جدا كرد. حُصَين به او گفت: من، شريك تو در كُشتنِ او بودم. امّا او گفت: به خدا سوگند، كسى جز من، او را نكُشت. حُصَين گفت: سر را به من بده تا به گردن اسبم بياويزم و مردم ببينند و شركت جستنِ مرا در كُشتن او بدانند. سپس، آن را بگير و به نزد عبيد اللّه بن زياد ببر كه من، نيازى به جايزه كُشتن او ندارم.
قالَ: فَأَبى عَلَيهِ، فَأَصلَحَ قَومُهُ فيما بَينَهُما عَلى هذا، فَدَفَعَ إلَيهِ رَأسَ حَبيبِ بنِ مُظاهِرٍ، فَجالَ بِهِ فِي العَسكَرِ قَد عَلَّقَهُ في عُنُقِ فَرَسِهِ، ثُمَّ دَفَعَهُ بَعدَ ذلِكَ إلَيهِ. فَلَمّا رَجَعوا إلَى الكوفَةِ أخَذَ الآخِرُ رَأسَ حَبيبٍ فَعَلَّقَهُ في لَبانِ فَرَسِهِ، ثُمَّ أقبَلَ بِهِ إلَى ابنِ زِيادٍ فِي القَصرِ فَبَصُرَ بِهِ ابنُهُ القاسِمُ بنُ حَبيبٍ، وهُوَ يَومَئِذٍ قَد راهَقَ، فَأَقبَلَ مَعَ الفارِسِ لا يُفارِقُهُ، كُلَّما دَخَلَ القَصرَ دَخَلَ مَعَهُ، وإذا خَرَجَ خَرَجَ مَعَهُ، فَارتابَ بِهِ، فَقالَ: ما لَكَ يا بُنَيَّ تَتبَعُني؟ قالَ: لا شَيءَ، قالَ: بَلى، يا بُنَيَّ أخبِرني،
مرد تميمى نپذيرفت؛ ولى قومشان، آن دو را بر همين گونهاى كه گفته شد، صلح دادند و او، سرِ حبيب بن مُظاهر را به حُصَين داد تا به گردن اسبش بياويزد و ميان لشكر بچرخانَد. سپس، آن را به او بدهد. هنگامى كه به كوفه بازگشتند، آن ديگرى، سرِ حبيب را گرفت و به سينه اسبش آويخت و با همان به ديدار ابن زياد در كاخش رفت. قاسم پسر حبيب كه آن زمان، نوجوان بود، او را ديد و همراه سوار رفت و بى آن كه از او جدا شود، با وى به درون كاخ رفت و چون خارج شد، با او بيرون آمد. سوار، به او بدگمان شد و گفت: پسركم! چرا دنبال من مىآيى؟ گفت: چيزى نيست. گفت: چرا، پسركم! به من بگو.
قالَ لَهُ: إنَّ هذَا الرَّأسَ الَّذي مَعَكَ رَأسُ أبي، أفَتُعطينيهِ حَتّى أدفِنَهُ؟ قالَ: يا بُنَيَّ، لا يَرضَى الأَميرُ أن يُدفَنَ، و أنَا اريدُ أن يُثيبَنِي الأَميرُ عَلى قَتلِهِ ثَوابا حَسَنا، قالَ لَهُ الغُلامُ: لكِنَّ اللّهَ لا يُثيبُكَ عَلى ذلِكَ إلّا أسوَأَ الثَّوابِ، أما وَاللّهِ لَقَد قَتَلتَ خَيرا مِنكَ، وبَكى، فَمَكَثَ الغُلامُ حَتّى إذا أدرَكَ لَم يَكُن لَهُ هِمَّةٌ إلَا اتِّباعُ أثَرِ قاتِلِ أبيهِ لِيَجِدَ مِنهُ غِرَّةً فَيَقتُلَهُ بِأَبيهِ.
گفت: اين سرى كه همراه توست، سرِ پدر من است. آيا آن را به من مىدهى تا آن را به خاك بسپارم؟ گفت: پسركم! امير (ابن زياد) به دفن او رضايت نمىدهد و من مىخواهم كه امير، پاداش نيكويى در برابر كُشتن او به من بدهد. جوان به او گفت: امّا خداوند، بر اين كار، چيزى جز بدترين سزا به تو نمىدهد. بدان كه به خدا سوگند، بهتر از خودت را كُشتهاى. آن جوان، گريست و آن گاه، صبر كرد تا بزرگ شد و همّ و غمّش جز اين نبود تا قاتل پدرش را تعقيب كند و در نخستين فرصت، او را به انتقام پدرش بكُشد.
فَلَمّا كانَ زَمانُ مُصعَبِ بنِ الزُّبَيرِ وغَزا مُصعَبٌ باجُمَيرى، دَخَلَ عَسكَرَ مُصعَبٍ فَإِذا قاتِلُ أبيهِ في فُسطاطِهِ، فَأَقبَلَ يَختَلِفُ في طَلَبِهِ وَالتِماسِ غِرَّتِهِ، فَدَخَلَ عَلَيهِ وهُوَ قائِلٌ نِصفَ النَّهارِ، فَضَرَبَهُ بِسَيفِهِ حَتّى بَرَدَ. قالَ أبو مِخنَفٍ: حَدَّثَني مُحَمَّدُ بنُ قَيسٍ، قالَ: لَمّا قُتِلَ حَبيبُ بنُ مُظاهِرٍ هَدَّ ذلِكَ حُسَينا عليه السلام وقالَ عِندَ ذلِكَ: أحتَسِبُ نَفسي وحُماةَ أصحابي.
به روزگار فرمانروايى مُصعَب بن زبير بر عراق و نبردش در باجُمَيرا، آن پسر به اردوگاه مُصعَب، وارد شد و قاتل پدرش را در خيمهاش ديد. با استفاده از غفلت او، به آن جا رفت و آمد كرد تا نيمروزى كه به خواب رفته بود، بر وى وارد شد و او را با شمشير زد تا جان داد. محمّد بن قيس، براى من (ابو مِخنَف) گفت: هنگامى كه حبيب بن مُظاهر، كشته شد، حسين عليه السلام آشفته گشت و فرمود: «خود و يارانِ يارى كنندهام را به حساب خدا مىگذارم [و شكيبايى مىكنم]».
نظرات