میان این کاروان اما، جای رقیه خالی
به پابوست آمدم اما بالا سرت کجا بود
سرت تا آنجا که میدانم بالای نیزه ها بود
همین جا بود آن غروبی که، تو بر زمین نشستی
همین که چشمان تارت را، به روی خیمه بستی
نه دیگر زینت به گوشی ماند، نه انگشتر به دستی
وای
شدم بین هر کوچه حیرانت
چنان گیسوانت پریشانت
بمیرم برای یتمیانت
وای
نمی گویم از دردسرهایم
نمی گویم از همسفرهایم
بماند بماند خبرهایم
(غریب آقا، ای غریب آقا)
رسیده یک آسمان مهتاب، با قامتی هلالی
میان این کاروان اما، جای رقیه خالی
ز روی هر ناقه افتادند، چون برگ زرد پاییز
همه زخمی غربت و دوری، دلها ز غصه لبریز
برایت از راه دور اینک، مهمان رسیده برخیز
وای
دل کودکان شعله ور گشته
همه خیره بر راه و سرگشته
که شاید عمو رفته برگشته
وای
رباب و علی اصغری که نیست
امیدش به آب آوری که نیست
به بابای تشنه تری که نیست
(غریب آقا ای غریب آقا)
شاعر: رضا یزدانی
سرت تا آنجا که میدانم بالای نیزه ها بود
همین جا بود آن غروبی که، تو بر زمین نشستی
همین که چشمان تارت را، به روی خیمه بستی
نه دیگر زینت به گوشی ماند، نه انگشتر به دستی
وای
شدم بین هر کوچه حیرانت
چنان گیسوانت پریشانت
بمیرم برای یتمیانت
وای
نمی گویم از دردسرهایم
نمی گویم از همسفرهایم
بماند بماند خبرهایم
(غریب آقا، ای غریب آقا)
رسیده یک آسمان مهتاب، با قامتی هلالی
میان این کاروان اما، جای رقیه خالی
ز روی هر ناقه افتادند، چون برگ زرد پاییز
همه زخمی غربت و دوری، دلها ز غصه لبریز
برایت از راه دور اینک، مهمان رسیده برخیز
وای
دل کودکان شعله ور گشته
همه خیره بر راه و سرگشته
که شاید عمو رفته برگشته
وای
رباب و علی اصغری که نیست
امیدش به آب آوری که نیست
به بابای تشنه تری که نیست
(غریب آقا ای غریب آقا)
شاعر: رضا یزدانی
نظرات