بادها عطر خوش سیبِ تنش را بردند
بادها عطر خوش سیبِ تنش را بردند
زخم ها لاله ی باغ بدنش را بردند
نیزه ها بر عطشش قهقهه سر مىدادند
خنده ها خطبه ی گرم دهنش را بردند
این عطش یوسف معصوم کدامین مصر است
که روى نیزه بوى پیرهنش را بردند؟
تا که معلوم نگردد ز کجا مىآید
اهل صحراى تجرّد کفنش را بردند
دشنه ها دور و بر پیکر او حلقه زدند
حلقه ها نقش عقیق یمنش را بردند
چهرهها یا همه زردند وَ یا نیلى رنگ
شعله ها سبزى رنگ چمنش را بردند
بت پرستان ز هراس تبر ابراهیم
جمع گشته تبر بت شکنش را بردند
بادها سینه زنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر سوختنش را بردند
یوسف، آهسته بگوئید نمیرد یعقوب
گرگ ها زوزه کشان پیرهنش را بردند
شاعر: رضا جعفری
_____
همراه زخمهای تنت گریهام گرفت
از پیرهن نداشتنت گریهام گرفت
با دیدههای سرخِ جگر مثل مادرم
هنگام دست و پا زدنت گریهام گرفت
جایی برای بوسه برادر نیافتم
از نیزههای در بدنت گریهام گرفت
تا دیدم آن سوارۀ ولگرد نیزهدار
بر تن نموده پیرهنت، گریهام گرفت
وقتی شنیدم از پسرت ای امام اشک
یک بوریا شده کفنت گریهام گرفت
شاعر: وحید قاسمی
______
حالا که غیر از چشمهای تر نداری
تنهای تنها ماندی و یاور نداری
بگذار تا زینب لباس رزم پوشد
تا که نگوید دشمنت لشگر نداری
من آب میآرم برای اهل خیمه
دیگر نگو آقا که آبآور نداری
بگذار لختهخون ز لبهایت بگیرم
آخر مگر ای نازنین, خواهر نداری
دیشب میان خواب زهرا مادرم گفت
زینب بمیرم پس چرا معجر نداری
تعبیر کن خواب مرا ای یوسف من
حالا که غیر از چشمهای تر نداری
میآیم امشب بهر دیدارت به گودال
هرچند دیر است و تو دیگر سر نداری
شاعر: سید محمد جوادی
زخم ها لاله ی باغ بدنش را بردند
نیزه ها بر عطشش قهقهه سر مىدادند
خنده ها خطبه ی گرم دهنش را بردند
این عطش یوسف معصوم کدامین مصر است
که روى نیزه بوى پیرهنش را بردند؟
تا که معلوم نگردد ز کجا مىآید
اهل صحراى تجرّد کفنش را بردند
دشنه ها دور و بر پیکر او حلقه زدند
حلقه ها نقش عقیق یمنش را بردند
چهرهها یا همه زردند وَ یا نیلى رنگ
شعله ها سبزى رنگ چمنش را بردند
بت پرستان ز هراس تبر ابراهیم
جمع گشته تبر بت شکنش را بردند
بادها سینه زنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر سوختنش را بردند
یوسف، آهسته بگوئید نمیرد یعقوب
گرگ ها زوزه کشان پیرهنش را بردند
شاعر: رضا جعفری
_____
همراه زخمهای تنت گریهام گرفت
از پیرهن نداشتنت گریهام گرفت
با دیدههای سرخِ جگر مثل مادرم
هنگام دست و پا زدنت گریهام گرفت
جایی برای بوسه برادر نیافتم
از نیزههای در بدنت گریهام گرفت
تا دیدم آن سوارۀ ولگرد نیزهدار
بر تن نموده پیرهنت، گریهام گرفت
وقتی شنیدم از پسرت ای امام اشک
یک بوریا شده کفنت گریهام گرفت
شاعر: وحید قاسمی
______
حالا که غیر از چشمهای تر نداری
تنهای تنها ماندی و یاور نداری
بگذار تا زینب لباس رزم پوشد
تا که نگوید دشمنت لشگر نداری
من آب میآرم برای اهل خیمه
دیگر نگو آقا که آبآور نداری
بگذار لختهخون ز لبهایت بگیرم
آخر مگر ای نازنین, خواهر نداری
دیشب میان خواب زهرا مادرم گفت
زینب بمیرم پس چرا معجر نداری
تعبیر کن خواب مرا ای یوسف من
حالا که غیر از چشمهای تر نداری
میآیم امشب بهر دیدارت به گودال
هرچند دیر است و تو دیگر سر نداری
شاعر: سید محمد جوادی
نظرات