بئرُ یوسُف...
بئرُ يوسُف، قصرُ هارون، واحدٌ لو، كنتُ مَفتون
چاه یوسف و قصر هارون، به نظرم یکی هستند... اگر عاشق باشم
في هواهُ، القلبُ مَرهون، عاقلٌ لو، قيلَ مجنون
قلبم در هوایش گرفتار شده و من وقتی عاقلم که مرا مجنون بخوانند
مجنون تلا... ديني كربلا
مجنونی خواند... که دینم کربلاست
إلا بالحسين... لا حولَ ولا
و قوت و نیرویی ... جز با حسین نیست
«مولانا الحسين...مولانا الحسين»
«مولای ما حسین است»
بانَ ظِلٌّ، للعِذارِ، باتَ قلبي، في احتِضارِ
سایه صورت مبارک حسین (ع) آشکار شد و قلبم نزدیک بود (از شوق) از حرکت بایستد
في السّجودِ، الدمعُ جاري، اسمَعُ صوتَ، الحواري
در سجده، اشکم جاری است صدای حوریان را میشنوم که میگویند
مكتوبٌ على... جنات العلى
در بهشت اعلا نوشته شده است که
إلا بالحسين... لا حولَ ولا
قوت و نیرویی ... جز با حسین نیست
«مولانا الحسين...مولانا الحسين»
«مولای ما حسین است»
ياشموسُ، لا تغيبي، لا تميلي، للغروبِ
ای خورشیدها، از دیده نهان مگردید و به غروب نگرایید
ياعيوني، لا تتوبي، عن بكاءٍ، للحبيبِ
ای چشمان من! توبه مکنید، از اشک بر عزیز فاطمه
إني مبتلى... مسلوبُ الولا
من به او گرفتارم... و وفاداری از هر فرد دیگری از من سلب شده
الا بالحسين...لا حول ولا
و قوت و نیرویی ... جز با حسین نیست
«مولانا الحسين...مولانا الحسين»
«مولای ما حسین است»
ودَخلتُ، لجنانِ، دونَ نهرٍ، وأواني
وارد بهشتی شدم، که هیچ نهر و ظروفی در آن نبود
كانَ فيها، خيمتانِ، من ورودٍ، ودخانِ
فقط دو خیمه در آن بود، از گلها و دود
طفلٌ بالفلا.. يدعو مقبلا
کودکی در بیرون از خیمه... در حالی که میآمد، میگفت
الا بالحسين.. لا حول ولا
قوت و نیرویی ... جز با حسین نیست
«مولانا الحسين...مولانا الحسين»
«مولای ما حسین است»
ليس هذا، بالعزاءِ، بل عروجٌ، في الرِّثاءِ
این عزاداری نیست، بلکه عروجی با سوگواری است
ما عروجي، للسماءِ، بل لوادي، كربلاءِ
عروج من به آسمان نیست، بلکه به صحرای کربلاست
يا سرًا علا.،عن علم الملا
این رازی که از علم آدمیان فراتری و گفتی...
الا بالحسين، لا حول ولا
قوت و نیرویی ... جز با حسین نیست.
«مولانا الحسين...مولانا الحسين»
«مولای ما حسین است»
شاعر: نور آملی از لبنان
نظرات