تکیه گاه غریبی مادر، مجتبی بود نسل آدم را
مثل خورشید بود میتابید، کرمش می گرفت عالم را
بخششاش بی کرانتر از دریا، غرق می کرد هرچه حاتم را
سبط اکبر، امید پیغمبر، نور چشمان حضرت حیدر
تکیه گاه غریبی مادر، مجتبی بود نسل آدم را
یاد آن روزها که میافتاد، یاد کوچه... مغیره... تنهایی...
چشمهایش به رنگ خون می شد، جوششی می¬گرفت زمزم را
بعد مادر کنار بابا بود، همه جا غمگسار بابا بود
بار دیگر شکست وقتی دید، تیغ مسموم إبن ملجم را
بعد بابا غریب شد مولا، دشمنش زخمها به قلبش زد
دوستداران بی بصیرت هم، هی نمک می زدند زخمش را
مرد وقتی دلش پر از غم شد، میرود خانه پیش همسر تا
با کمی همدلی و همدردی، ببرد خاطرات آن غم را
آه مظلوم باشد آن مردی، که پس از غصه های پی در پی
می¬رود خانه تازه می بیند، غصه های تمام عالم را
کاش زینب بیاوری طشتی، جگرم خون شده است می¬سوزد
از نگاهت به طشت می خوانم، روضه های سر محرّم را
من غریبم ولی برادرجان، هیچ روزی شبیه روز تو نیست
شاعر: امیررضا یوسفی مقدم
بخششاش بی کرانتر از دریا، غرق می کرد هرچه حاتم را
سبط اکبر، امید پیغمبر، نور چشمان حضرت حیدر
تکیه گاه غریبی مادر، مجتبی بود نسل آدم را
یاد آن روزها که میافتاد، یاد کوچه... مغیره... تنهایی...
چشمهایش به رنگ خون می شد، جوششی می¬گرفت زمزم را
بعد مادر کنار بابا بود، همه جا غمگسار بابا بود
بار دیگر شکست وقتی دید، تیغ مسموم إبن ملجم را
بعد بابا غریب شد مولا، دشمنش زخمها به قلبش زد
دوستداران بی بصیرت هم، هی نمک می زدند زخمش را
مرد وقتی دلش پر از غم شد، میرود خانه پیش همسر تا
با کمی همدلی و همدردی، ببرد خاطرات آن غم را
آه مظلوم باشد آن مردی، که پس از غصه های پی در پی
می¬رود خانه تازه می بیند، غصه های تمام عالم را
کاش زینب بیاوری طشتی، جگرم خون شده است می¬سوزد
از نگاهت به طشت می خوانم، روضه های سر محرّم را
من غریبم ولی برادرجان، هیچ روزی شبیه روز تو نیست
شاعر: امیررضا یوسفی مقدم
نظرات