عزیزم تو خیلی جوانی، بمان
ببین می توانی بمانی،بمان
عزیزم تو خیلی جوانی،بمان
تو هم مثل من نیمه جانی،بمان
زمین گیر من آسمانی،بمان
اگر می شود می توانی،بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت
چه شد پای حرف پدر ماندنت
چه شد ماجرای سپر ماندنت
پس از قصه ی پشت در ماندنت
ندارد علی هم زبانی،بمان
ممنونم اگر نروی،می میرم اگر بروی
من ماندم و زینب تو،خون می چکد از لب تو
بدون تو غم بی عدد می شود
برای علی بی تو بد می شود
نرو که غرورت لگد می شود
و این سنگ،سنگ لحد می شود
چه کم دارد این زندگانی،بمان
چرا اشک را آبرو می کنی
چرا چادرت را رفو می کنی
چرا استخوان در گلو می کنی
چرا مرگ را آرزو می کنی
تو باید غمم را بدانی بمان
ببین می توانی بمانی،بمان
عزیزم تو خیلی جوانی،بمان
به التماس نگاه یتیم های خودت
به دست های کریمانه ی دعای خودت
بیا دوباره دعا کن ولی برای خودت
برای پهلو و بازو و دست و پای خودت
فقط برای نرفتن دعا کنی،باشد
برای بی کسی من دعا کنی ،باشد
همین که دیدمت از صبح،بهتری امروز
به سفره،نان خودت را می آوری امروز
دوباره دست به پهلو نمی بری امروز
نگو به فکر جدایی ز حیدری امروز
که گفته پیر شدی یا جوانی ات رفته
خدای من نکند مهربانی ات رفته
تو بار رفتن بستی علی حلال کند
تو بین بستر هستی علی حلال کند
تو بین شعله نشستی علی حلال کند
تو بین کوچه شکستی علی حلال کند
تو را به جان حسینت نگو حلالم کن
از این غریب بخر آبرو حلالم کن
کمی مراقب خود باش فکر جانت باش
به فکر من نه کمی به فکر کودکانت باش
تو باش با تن زخم و قد کمانت
بمان و قدرت زانوی پهلوانت باش
همان که بست در این خانه دست حیدر را
مخواه باز ببیند شکست حیدر را
خدا نکرده به تابوت مرگ تن دادی
که دست بی کسی ام را به دست من دادی
اگر به دخترکت چند تا کفن دادی
بگو برای حسین از چه پیرُهن دادی
چرا که بر بدنش پیرُهن نمی ماند
نه پیرُهن که برایش بدن نمی ماند
شاعر: محمد بیابانی
عزیزم تو خیلی جوانی،بمان
تو هم مثل من نیمه جانی،بمان
زمین گیر من آسمانی،بمان
اگر می شود می توانی،بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت
چه شد پای حرف پدر ماندنت
چه شد ماجرای سپر ماندنت
پس از قصه ی پشت در ماندنت
ندارد علی هم زبانی،بمان
ممنونم اگر نروی،می میرم اگر بروی
من ماندم و زینب تو،خون می چکد از لب تو
بدون تو غم بی عدد می شود
برای علی بی تو بد می شود
نرو که غرورت لگد می شود
و این سنگ،سنگ لحد می شود
چه کم دارد این زندگانی،بمان
چرا اشک را آبرو می کنی
چرا چادرت را رفو می کنی
چرا استخوان در گلو می کنی
چرا مرگ را آرزو می کنی
تو باید غمم را بدانی بمان
ببین می توانی بمانی،بمان
عزیزم تو خیلی جوانی،بمان
به التماس نگاه یتیم های خودت
به دست های کریمانه ی دعای خودت
بیا دوباره دعا کن ولی برای خودت
برای پهلو و بازو و دست و پای خودت
فقط برای نرفتن دعا کنی،باشد
برای بی کسی من دعا کنی ،باشد
همین که دیدمت از صبح،بهتری امروز
به سفره،نان خودت را می آوری امروز
دوباره دست به پهلو نمی بری امروز
نگو به فکر جدایی ز حیدری امروز
که گفته پیر شدی یا جوانی ات رفته
خدای من نکند مهربانی ات رفته
تو بار رفتن بستی علی حلال کند
تو بین بستر هستی علی حلال کند
تو بین شعله نشستی علی حلال کند
تو بین کوچه شکستی علی حلال کند
تو را به جان حسینت نگو حلالم کن
از این غریب بخر آبرو حلالم کن
کمی مراقب خود باش فکر جانت باش
به فکر من نه کمی به فکر کودکانت باش
تو باش با تن زخم و قد کمانت
بمان و قدرت زانوی پهلوانت باش
همان که بست در این خانه دست حیدر را
مخواه باز ببیند شکست حیدر را
خدا نکرده به تابوت مرگ تن دادی
که دست بی کسی ام را به دست من دادی
اگر به دخترکت چند تا کفن دادی
بگو برای حسین از چه پیرُهن دادی
چرا که بر بدنش پیرُهن نمی ماند
نه پیرُهن که برایش بدن نمی ماند
شاعر: محمد بیابانی
نظرات