رنگت پریده است پدر جان...
قلب مرا دوباره به آتش مزن پدر
باچشم بسته لب مگشا بر سخن پدر
آهسته حرفهای خصوصی خویش را
پنهان ز اهل خانه مگو با حسن، پدر
از کربلا و هجمۀ غمها و تیغ و تیر...
گفتی حکایت تن بی پیرهن، پدر
خیره شدی به معجر روی سرم چرا؟
خون میچکد ز چشم تو در پیش من پدر
رنگت پریده است پدرجان، سکوت کن
دیگر بس است روضه! به قرآن سکوت کن
گاهی نظر به کام حسن میکنی و گاه...
باچشم خیس میکشی از عمق سینه آه
گاهی زهوش میروی و بعد... بی رمق
میافکنی به حلق حسینم فقط نگاه
جانم به لب رسیده پدر بسکه بهر من
گاهی ز کوفه حرف زدی، گاه قتلگاه
گفتی که اهل کوفه مرا سنگ میزنند
پیش سربریده و اطفال بی پناه
آن روز پس دلاور رعنای من کجاست؟
عباس، تکیه گاه حسین و حسن کجاست؟
شاعر: مجتبی روشن روان
باچشم بسته لب مگشا بر سخن پدر
آهسته حرفهای خصوصی خویش را
پنهان ز اهل خانه مگو با حسن، پدر
از کربلا و هجمۀ غمها و تیغ و تیر...
گفتی حکایت تن بی پیرهن، پدر
خیره شدی به معجر روی سرم چرا؟
خون میچکد ز چشم تو در پیش من پدر
رنگت پریده است پدرجان، سکوت کن
دیگر بس است روضه! به قرآن سکوت کن
گاهی نظر به کام حسن میکنی و گاه...
باچشم خیس میکشی از عمق سینه آه
گاهی زهوش میروی و بعد... بی رمق
میافکنی به حلق حسینم فقط نگاه
جانم به لب رسیده پدر بسکه بهر من
گاهی ز کوفه حرف زدی، گاه قتلگاه
گفتی که اهل کوفه مرا سنگ میزنند
پیش سربریده و اطفال بی پناه
آن روز پس دلاور رعنای من کجاست؟
عباس، تکیه گاه حسین و حسن کجاست؟
شاعر: مجتبی روشن روان
نظرات