اهانت ابنزیاد بر سر مطهّر امام حسین (ع)
روایت شیخ مفید در الإرشاد، جلد 2، صفحه 114-115
لَمَّا وَصَلَ رَأْسُ الْحُسَيْنِ علیه السّلام وَصَلَ ابْنُ سَعْدٍ مِنْ غَدِ يَوْمِ وُصُولِهِ وَ مَعَهُ بَنَاتُ الْحُسَيْنِ علیه و علیهن السّلام وَ أَهْلِهِ جَلَسَ ابْنُ زِيَادٍ لَعَنَهُ اللَّهُ فِي قَصْرِ الْإِمَارَةِ وَ أَذِنَ لِلنَّاسِ إِذْناً عَامّاً وَ أَمَرَ بِإِحْضَارِ الرَّأْسِ فَوَضَعَ بَيْنَ يَدَيْهِ فَجَعَلَ يَنْظُرُ إِلَيْهِ وَ يَتَبَسَّمُ إِلَيْهِ وَ بِيَدِهِ قَضِيبٌ يَضْرِبُ بِهِ ثَنَايَاهُ علیه السّلام وَ كَانَ إِلَى جَانِبِهِ زَيْدُ بْنُ أَرْقَمَ صَاحِبُ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ هُوَ شَيْخٌ كَبِيرٌ فَلَمَّا رَآهُ يَضْرِبُ بِالْقَضِيبِ ثَنَايَاهُ قَالَ ارْفَعْ قَضِيبَكَ عَنْ هَاتَيْنِ الشَّفَتَيْنِ فَوَ اللَّهِ الَّذِي لَا إِلَهَ غَيْرُهُ لَقَدْ رَأَيْتُ شَفَتَيْ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم عَلَيْهِمَا مَا لَا أُحْصِيهِ كَثْرَةً يُقَبِّلُهُمَا ثُمَّ انْتَحَبَ بَاكِياً فَقَالَ لَهُ ابْنُ زِيَادٍ لَعَنَهُ اللَّهُ أَبْكَى اللَّهُ عَيْنَيْكَ أَ تَبْكِي لِفَتْحِ اللَّهِ لَوْ لَا أَنَّكَ شَيْخٌ قَدْ خَرِفْتَ وَ ذَهَبَ عَقْلُكَ لَضَرَبْتُ عُنُقَكَ فَنَهَضَ زَيْدُ بْنُ أَرْقَمَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ صَارَ إِلَى مَنْزِلِهِ.
وقتى سرِ امام حسين عليه السّلام رسيد و فرداى آن روز، ابن سعد - كه لعنت خدا بر او باد - رسيد كه دختران و خانوادۀ امام حسين عليه السّلام با او بودند، ابن زياد، در دار الإماره، بارِ عامى براى مردم گذاشت. و به عموم مردم، اجازه داد كه حضور پيدا كنند. [ابن زياد] دستور داد سر را آوردند و در برابرش گذاشتند. او خيره شده بود و به سر، نگاه مىكرد و لبخند مىزد و در دستش چوبى بود و با آن به دندانهاى پيشينِ امام عليه السّلام مىزد. در كنار ابن زياد، زيد بن ارقم، صحابى پيامبر خدا بود - كه پيرمردى بود -. وقتى ديد كه ابن زياد، چوب به دندانهاى امام عليه السّلام مىزند، به وى گفت: چوبت را از اين دو لب بردار. به خدايى كه هيچ معبودى جز او نيست، من بوسۀ لبهاى پيامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بر روى اين دندانها را آن قدر ديدهام كه نمىتوانم آنها را شماره كنم. و آن گاه، گريۀ بلندى كرد. ابن زياد به او گفت: خدا چشمانت را گريان كند! آيا بر پيروزى خدا، گريه مىكنى؟! به خدا سوگند، اگر پيرمرد خرفتى نبودى كه عقلش رفته، گردنت را مىزدم. زيد بن ارقم از برابر او برخاست و به منزلش رفت.
لَمَّا وَصَلَ رَأْسُ الْحُسَيْنِ علیه السّلام وَصَلَ ابْنُ سَعْدٍ مِنْ غَدِ يَوْمِ وُصُولِهِ وَ مَعَهُ بَنَاتُ الْحُسَيْنِ علیه و علیهن السّلام وَ أَهْلِهِ جَلَسَ ابْنُ زِيَادٍ لَعَنَهُ اللَّهُ فِي قَصْرِ الْإِمَارَةِ وَ أَذِنَ لِلنَّاسِ إِذْناً عَامّاً وَ أَمَرَ بِإِحْضَارِ الرَّأْسِ فَوَضَعَ بَيْنَ يَدَيْهِ فَجَعَلَ يَنْظُرُ إِلَيْهِ وَ يَتَبَسَّمُ إِلَيْهِ وَ بِيَدِهِ قَضِيبٌ يَضْرِبُ بِهِ ثَنَايَاهُ علیه السّلام وَ كَانَ إِلَى جَانِبِهِ زَيْدُ بْنُ أَرْقَمَ صَاحِبُ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ هُوَ شَيْخٌ كَبِيرٌ فَلَمَّا رَآهُ يَضْرِبُ بِالْقَضِيبِ ثَنَايَاهُ قَالَ ارْفَعْ قَضِيبَكَ عَنْ هَاتَيْنِ الشَّفَتَيْنِ فَوَ اللَّهِ الَّذِي لَا إِلَهَ غَيْرُهُ لَقَدْ رَأَيْتُ شَفَتَيْ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم عَلَيْهِمَا مَا لَا أُحْصِيهِ كَثْرَةً يُقَبِّلُهُمَا ثُمَّ انْتَحَبَ بَاكِياً فَقَالَ لَهُ ابْنُ زِيَادٍ لَعَنَهُ اللَّهُ أَبْكَى اللَّهُ عَيْنَيْكَ أَ تَبْكِي لِفَتْحِ اللَّهِ لَوْ لَا أَنَّكَ شَيْخٌ قَدْ خَرِفْتَ وَ ذَهَبَ عَقْلُكَ لَضَرَبْتُ عُنُقَكَ فَنَهَضَ زَيْدُ بْنُ أَرْقَمَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ صَارَ إِلَى مَنْزِلِهِ.
وقتى سرِ امام حسين عليه السّلام رسيد و فرداى آن روز، ابن سعد - كه لعنت خدا بر او باد - رسيد كه دختران و خانوادۀ امام حسين عليه السّلام با او بودند، ابن زياد، در دار الإماره، بارِ عامى براى مردم گذاشت. و به عموم مردم، اجازه داد كه حضور پيدا كنند. [ابن زياد] دستور داد سر را آوردند و در برابرش گذاشتند. او خيره شده بود و به سر، نگاه مىكرد و لبخند مىزد و در دستش چوبى بود و با آن به دندانهاى پيشينِ امام عليه السّلام مىزد. در كنار ابن زياد، زيد بن ارقم، صحابى پيامبر خدا بود - كه پيرمردى بود -. وقتى ديد كه ابن زياد، چوب به دندانهاى امام عليه السّلام مىزند، به وى گفت: چوبت را از اين دو لب بردار. به خدايى كه هيچ معبودى جز او نيست، من بوسۀ لبهاى پيامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بر روى اين دندانها را آن قدر ديدهام كه نمىتوانم آنها را شماره كنم. و آن گاه، گريۀ بلندى كرد. ابن زياد به او گفت: خدا چشمانت را گريان كند! آيا بر پيروزى خدا، گريه مىكنى؟! به خدا سوگند، اگر پيرمرد خرفتى نبودى كه عقلش رفته، گردنت را مىزدم. زيد بن ارقم از برابر او برخاست و به منزلش رفت.
نظرات