بر شام بیستارهی تو آسمان گریست
بر شام بیستارهی تو آسمان گریست
تنها نه آسمان که زمین و زمان گریست
با چشم پرستارهء خود سیر کردهام
دیدم به شیرخوارهء تو کهکشان گریست
خون خدا دمی که حریمت شکسته شد
عرش خدا به لرزه درآمد جنان گریست
ای تشنه لب که نحر شدی در کنار نهر
دریا به خشکی لب تو بیکران گریست
تا قلب تو نشانهء تیر سقیفه شد
ای کعبه! سینهء تو چنان ناودان گریست
با یک سه شعبه سینهء تو از دو سو شکافت
تیر از کمر شکست و به قد کمان گریست
از فرط ضربهها نفس تیغ هم برید
خنجر به هرم حنجر تو خونفشان گریست
بر هر هزار و نهصد و پنجاه زخم تو
شمشیر و تیر و سنگ و عصا و سنان گریست
آنشب دل تنور به حال سر تو سوخت
بر میهمان سرزدهاش میزبان گریست
طوفان نوح بود که جوشید از تنور
آب از سر زمین که گذشت آسمان گریست
بغض گلوی تو به سر نیزه باز شد
نی دم گرفت با تو و برسرزنان گریست
آه از دمی که طشت طلا هم به خون نشست
بر آیههای روی لبت خیزران گریست
بر گوش دختر تو دل لاله چاک شد
بر روی خواهر تو گل ارغوان گریست
از بس که زجر دید امانش بریده شد
از این نظر رقیهء تو بیامان گریست
یکسو به پای خستهء او زخم خار سوخت
یکسو به دست بستهء او ریسمان گریست
مویی که سوختهست به شانه نمیرسد
شانه به مو رسید ولی موکنان گریست
این شمع شعله ور شده اشکش تمام شد
این طفل جان به سر شده تا پای جان گریست
شاعر: سید محمدرضا یعقوبی آل
تنها نه آسمان که زمین و زمان گریست
با چشم پرستارهء خود سیر کردهام
دیدم به شیرخوارهء تو کهکشان گریست
خون خدا دمی که حریمت شکسته شد
عرش خدا به لرزه درآمد جنان گریست
ای تشنه لب که نحر شدی در کنار نهر
دریا به خشکی لب تو بیکران گریست
تا قلب تو نشانهء تیر سقیفه شد
ای کعبه! سینهء تو چنان ناودان گریست
با یک سه شعبه سینهء تو از دو سو شکافت
تیر از کمر شکست و به قد کمان گریست
از فرط ضربهها نفس تیغ هم برید
خنجر به هرم حنجر تو خونفشان گریست
بر هر هزار و نهصد و پنجاه زخم تو
شمشیر و تیر و سنگ و عصا و سنان گریست
آنشب دل تنور به حال سر تو سوخت
بر میهمان سرزدهاش میزبان گریست
طوفان نوح بود که جوشید از تنور
آب از سر زمین که گذشت آسمان گریست
بغض گلوی تو به سر نیزه باز شد
نی دم گرفت با تو و برسرزنان گریست
آه از دمی که طشت طلا هم به خون نشست
بر آیههای روی لبت خیزران گریست
بر گوش دختر تو دل لاله چاک شد
بر روی خواهر تو گل ارغوان گریست
از بس که زجر دید امانش بریده شد
از این نظر رقیهء تو بیامان گریست
یکسو به پای خستهء او زخم خار سوخت
یکسو به دست بستهء او ریسمان گریست
مویی که سوختهست به شانه نمیرسد
شانه به مو رسید ولی موکنان گریست
این شمع شعله ور شده اشکش تمام شد
این طفل جان به سر شده تا پای جان گریست
شاعر: سید محمدرضا یعقوبی آل
نظرات