پایگاه رسمی میثم مطیعی پایگاه رسمی میثم مطیعی، Meysam motiee ، گمنام ، Gomanm ، میثاق ، Misaq

امامزاده قاضی الصابر (ع)

ایام شهادت امام حسن مجتبی (ع) 
و حضرت رقیه (س)

و بدرقه زائران اربعین حسینی

پیش منبر: دکتر حسین محمدی سیرت
سخنران: حجةالاسلام استاد عابدینی
بانوای: حاج میثم مطیعی 

سه‌شنبه ۱۴۰۴/۵/۷ تا پنجشنبه ۱۴۰۴/۵/۹
(به مدت ۳ شب) - ساعت ۲۰:۳۰

مكان: تهران، میدان شيخ بهایی، ده ونک

امامزاده قاضی الصابر (علیه‌السّلام)

مقتل حضرت علی اصغر (علیه السّلام)

الكافي، کتاب الحج، ج‏4 ؛ ص207-209
ابوبصیر از صادقین علیهما السّلام روایت کرده است که آن هنگامی که ابراهیم خواست تا فرزند خود را قربانی کند

فَقَالَ يَا بُنَيَّ هَاتِ الْحِمَارَ وَ السِّكِّينَ حَتَّى أُقَرِّبَ الْقُرْبَانَ فَقَالَ أَبَانٌ فَقُلْتُ لِأَبِي بَصِيرٍ مَا أَرَادَ بِالْحِمَارِ وَ السِّكِّينِ قَالَ أَرَادَ أَنْ يَذْبَحَهُ ثُمَّ يَحْمِلَهُ فَيُجَهِّزَهُ وَ يَدْفِنَهُ قَالَ فَجَاءَ الْغُلَامُ بِالْحِمَارِ وَ السِّكِّينِ فَقَالَ يَا أَبَتِ أَيْنَ الْقُرْبَانُ قَالَ رَبُّكَ يَعْلَمُ أَيْنَ هُوَ يَا بُنَيَّ أَنْتَ وَ اللَّهِ هُوَ إِنَّ اللَّهَ قَدْ أَمَرَنِي بِذَبْحِكَ‏ فَانْظُرْ ما ذا تَرى‏- قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ‏

ابراهیم علیه السّلام فرمود ای فرزندم استر و چاقو را بیاور تا قربانی را نزدیک کنم. ابان می گوید به ابوبصیرگفتم منظور از آوردن استر و چاقو چه بود؟گفت: ایشان خواست تا وقتی او را ذبح نمود جنازه را سوار بر استر کرده و بعد آن را آورده و دفن نماید. وقتی اسماعیل علیه السّلام استر و چاقو را آورد فرمود: پدرجان قربانی کجاست؟ فرمود: پروردگارت میداند او کجاست؟ ای فرزندم به خدا قسم تو آن قربانی هستی! خداوند به من دستور داد که تو را قربانی کنم! پس با تأمل بنگر رأى تو چيست؟ گفت: پدرم آنچه به آن مأمور شده‏اى انجام ده اگر خدا بخواهد مرا از شكيبايان خواهى يافت.
قَالَ فَلَمَّا عَزَمَ عَلَى الذَّبْحِ قَالَ يَا أَبَتِ خَمِّرْ وَجْهِي وَ شُدَّ وَثَاقِي قَالَ يَا بُنَيَّ الْوَثَاقُ مَعَ الذَّبْحِ وَ اللَّهِ لَا أَجْمَعُهُمَا عَلَيْكَ الْيَوْمَ
وقتی ابراهیم علیه السّلام تصمیم بر ذبح گرفت، اسماعیل علیه السّلام فرمود: ای پدر صورت مرا بپوشان و مرا با طناب ببند. ابراهیم فرمود: ای پسر! قربانی همراه با طناب؟ نه این دو را امروز با هم انجام نخواهم داد!
فَأَضْجَعَهُ ثُمَّ أَخَذَ الْمُدْيَةَ فَوَضَعَهَا عَلَى حَلْقِهِ ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَى السَّمَاءِ ثُمَّ انْتَحَى‏ عَلَيْهِ فَقَلَبَهَا جَبْرَئِيلُ ع عَنْ حَلْقِهِ فَنَظَرَ إِبْرَاهِيمُ فَإِذَا هِيَ مَقْلُوبَةٌ فَقَلَبَهَا إِبْرَاهِيمُ عَلَى خَدِّهَا وَ قَلَبَهَا جَبْرَئِيلُ عَلَى قَفَاهَا فَفَعَلَ ذَلِكَ مِرَاراً ثُمَّ نُودِيَ مِنْ مَيْسَرَةِ مَسْجِدِ الْخَيْفِ يَا إِبْرَاهِيمُ‏ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا وَ اجْتَرَّ الْغُلَامَ مِنْ تَحْتِهِ وَ تَنَاوَلَ جَبْرَئِيلُ الْكَبْشَ مِنْ قُلَّةِ ثَبِيرٍ...
سپس او را خوابانید و کارد را بر گلوی او نهاد و سپس سر خود را به آسمان گرفت و با خیال راحت شروع به بریدن کرد. در این هنگام جبرئیل علیه السّلام چاقو را از زیر گلوی او چرخانید! ابراهیم علیه السّلام دید چاقو بر عکس است، پس مجددا آن را چرخانید و باز جبرئیل آن را چرخاند. این کار را چندین بار تکرار کرد تا اینکه از جانب چپ مسجد خیف صدایی آمد که ای ابراهیم! خوابت را تحقق دادی! و آن پسر را از زیر دست و بال ابراهیم علیه السّلام بیرون کشید و به جای آن گوسفندی را از قله ثبیر به نزد او رسانید.
فَلَمَّا جَاءَتْ سَارَةُ فَأُخْبِرَتِ الْخَبَرَ قَامَتْ إِلَى ابْنِهَا تَنْظُرُ فَإِذَا أَثَّرَ السِّكِّينُ خُدُوشاً فِي حَلْقِهِ فَفَزِعَتْ وَ اشْتَكَتْ وَ كَانَ بَدْءَ مَرَضِهَا الَّذِي‏ هَلَكَتْ‏ فِيهِ‏ .
وقتی مادرش (در این روایت ساره) از آن خبر مطلع شد به فرزند خود نگریست و جای خراش چاقو را بر گلوی مشاهده کرد. در این هنگام بسیار هراس انگیز شد و گله کرد و این اول بیماری او بود که به مرگش انجامید.
بحار الأنوار؛ ج‏45 ؛ ص46
و لما فجع الحسين بأهل بيته و ولده و لم يبق غيره و غير النساء و الذراري‏ نادى هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ فِي إِغَاثَتِنَا وَ ارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُ النِّسَاءِ بِالْعَوِيلِ فَتَقَدَّمَ ع إِلَى بَابِ الْخَيْمَةِ فَقَالَ نَاوِلُونِي عَلِيّاً ابْنِيَ الطِّفْلَ حَتَّى أُوَدِّعَهُ فَنَاوَلُوهُ الصَّبِيَّ.
و قال المفيد دعا ابنه عبد الله‏ قالوا فجعل يقبله و هو يقول وَيْلٌ لِهَؤُلَاءِ الْقَوْمِ إِذَا كَانَ جَدُّكَ مُحَمَّدٌ الْمُصْطَفَى خَصْمَهُمْ و الصبي في حجره إذ رماه حرملة بن كاهل الأسدي بسهم فذبحه في حجر الحسين فتلقى الحسين دمه حتى امتلأت كفه ثم رمى به إلى السماء.
حسين عليه السلام هنگامى كه با فاجعه [ى از دست دادن] خاندان و فرزندانش رو به رو شد و جز او و زنان و كودكانش كسى نمانْد، ندا داد: «آيا مدافعى هست كه از حرم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دفاع كند؟ آيا يكتاپرستى هست كه در حقّ ما، از خدا بهراسد؟ آيا فريادرسى هست كه به اميد خدا، به داد ما برسد؟ آيا ياورى هست كه به خاطر پاداش خدا، به ما كمك كند؟». صداى زنان، به گريه و ناله، بلند شد. حسين عليه السلام، به جلوى درِ خيمه آمد و گفت: «على، كودك خردسال را، به من بدهيد تا با او خداحافظى كنم». كودك را به او دادند. امام عليه السلام او را مى‌بوسيد و مى‌گفت: «واى بر اين مردم كه طرفِ دعوايشان، جدّ توست!». همان هنگام كه كودك در دامان حسين عليه السلام بود، حَرمَلة بن كاهِل اسدى، تيرى به سوى او پرتاب كرد و او را در دامان ايشان ذبح كرد. حسين عليه السلام، خون او را گرفت تا آن كه كفِ دستش پُر شد. سپس، آن را به سوى آسمان پاشيد و گفت: «خدايا! اگر يارى‌ات را از ما دريغ داشتى، آن را در جاى بهترى براى ما قرار بده».
اللهوف على قتلى الطفوف، ص116-117
قَالَ وَ لَمَّا رَأَى الْحُسَيْنُ ع مَصَارِعَ فِتْيَانِهِ وَ أَحِبَّتِهِ عَزَمَ عَلَى لِقَاءِ الْقَوْمِ بِمُهْجَتِهِ وَ نَادَى هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ ص هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ بِإِغَاثَتِنَا هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو مَا عِنْدَ اللَّهِ فِي إِعَانَتِنَا فَارْتَفَعَتْ‏ أَصْوَاتُ‏ النِّسَاءِ بِالْعَوِيلِ‏ فَتَقَدَّمَ‏ إِلَى الْخَيْمَةِ وَ قَالَ لِزَيْنَبَ نَاوِلِينِي وَلَدِيَ الصَّغِيرَ حَتَّى أُوَدِّعَهُ فَأَخَذَهُ وَ أَوْمَأَ إِلَيْهِ لِيُقَبِّلَهُ فَرَمَاهُ حَرْمَلَةُ بْنُ الْكَاهِلِ الْأَسَدِيُّ لَعَنَهُ اللَّهُ تَعَالَى بِسَهْمٍ فَوَقَعَ فِي نَحْرِهِ فَذَبَحَهُ فَقَالَ لِزَيْنَبَ خُذِيهِ ثُمَّ تَلَقَّى الدَّمَ بِكَفَّيْهِ فَلَمَّا امْتَلَأَتَا رَمَى بِالدَّمِ نَحْوَ السَّمَاءِ ثُمَّ قَالَ هَوَّنَ عَلَيَّ مَا نَزَلَ بِي أَنَّهُ بِعَيْنِ اللَّهِ. قَالَ الْبَاقِرُ ع‏ فَلَمْ يَسْقُطْ مِنْ ذَلِكَ الدَّمِ قَطْرَةٌ إِلَى الْأَرْضِ.
هنگامى كه حسين عليه السلام، شهادت جوانان و محبوبانش را ديد، تصميم گرفت كه خود به ميدان برود و ندا داد: «آيا مدافعى هست كه از حرم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، دفاع كند؟ آيا يكتاپرستى هست كه در باره ما از خدا بترسد؟ آيا دادرسى هست كه به خاطر خدا، به داد ما برسد؟ آيا يارى دهنده‌اى هست كه به خاطر خدا، ما را يارى دهد؟». پس صداى زنان، به ناله برخاست. امام عليه السلام، به جلوى درِ خيمه آمد و به زينب عليها السلام فرمود: «كودك خُردسالم را به من بده تا با او، خداحافظى كنم». او را گرفت و مى‌خواست او را ببوسد كه حَرمَلة بن كاهِل، تيرى به سوى او انداخت كه در گلويش نشست و او را ذبح كرد. امام عليه السلام به زينب عليها السلام فرمود: «او را بگير!». سپس، كف دستانش را زير خون [گلوى او] گرفت تا پُر شدند. خون را به سوى آسمان پاشيد و فرمود: «آنچه بر من وارد مى‌شود، برايم آسان است؛ چون بر خدا پوشيده نيست و در پيش ديد اوست». امام باقر عليه السلام [در باره آن خون] فرموده است: «از آن خون، يك قطره هم به زمين، باز نگشت».