من دست از دامان لطفت برنمیدارم
عاشق به غیر از یک دل حیران چه میخواهد
از بى سروسامان، سروسامان چه میخواهد
آبادگردان خانه ام را، خانه ات آباد
از معجزاتت خانه ویران چه میخواهد
مال فقیران گریه حکم در زدن دارد
بیچاره غیر از دیده گریان چه میخواهد
من دست از دامان لطفت برنمیدارم
یکدم ببین این دست بر دامان چه میخواهد
هر جا که افتادم به پایت زود خاکم کن
یک برگ زرد و خشک از گلدان چه میخواهد
دردت به جانم، درد من را ده برابر کن
من طالب دردم، ز من درمان چه میخواهد
راضى مشو از خانه ات نادیده برگردم
غیر از جمال میزبان,مهمان چه میخواهد
غیر از همینکه سر به روى پات بگذارد
اصلا مگر آهوى سرگردان چه میخواهد
این سایه” ایوان طلا” امنیت شیعهست
شیعه به جز این سایه ایوان چه میخواهد
در این حرم خوابیدنش هم از عبادات است
دیگر بگو ازین حرم انسان چه میخواهد
من رعیتم، رعیت تقاضایى ندارد که
باید ببینم حضرت سلطان چه میخواهد
این مملکت در دست سلطان خراسان است
بیگانه در این خطه ایران چه میخواهد
این نیزه دارى که سوى گودال میاید
یعنى نمیداند لب عطشان چه میخواهد
میزد برادر را و خواهر بر سرش میزد
این نیزه دیگر از تن عریان چه میخواهد
با دست میزد بر دهانش دخترى، میگفت:
چوب یزید از جان این دندان چه میخواهد
شاعر: علی اکبر لطیفیان
از بى سروسامان، سروسامان چه میخواهد
آبادگردان خانه ام را، خانه ات آباد
از معجزاتت خانه ویران چه میخواهد
مال فقیران گریه حکم در زدن دارد
بیچاره غیر از دیده گریان چه میخواهد
من دست از دامان لطفت برنمیدارم
یکدم ببین این دست بر دامان چه میخواهد
هر جا که افتادم به پایت زود خاکم کن
یک برگ زرد و خشک از گلدان چه میخواهد
دردت به جانم، درد من را ده برابر کن
من طالب دردم، ز من درمان چه میخواهد
راضى مشو از خانه ات نادیده برگردم
غیر از جمال میزبان,مهمان چه میخواهد
غیر از همینکه سر به روى پات بگذارد
اصلا مگر آهوى سرگردان چه میخواهد
این سایه” ایوان طلا” امنیت شیعهست
شیعه به جز این سایه ایوان چه میخواهد
در این حرم خوابیدنش هم از عبادات است
دیگر بگو ازین حرم انسان چه میخواهد
من رعیتم، رعیت تقاضایى ندارد که
باید ببینم حضرت سلطان چه میخواهد
این مملکت در دست سلطان خراسان است
بیگانه در این خطه ایران چه میخواهد
این نیزه دارى که سوى گودال میاید
یعنى نمیداند لب عطشان چه میخواهد
میزد برادر را و خواهر بر سرش میزد
این نیزه دیگر از تن عریان چه میخواهد
با دست میزد بر دهانش دخترى، میگفت:
چوب یزید از جان این دندان چه میخواهد
شاعر: علی اکبر لطیفیان
نظرات