مدینه با تو به ماهی دگر نیاز نداشت
مدینه با تو به ماهی دگر نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
تو زهره ی فلکی ! رشک ماه و پروینی !
که با تو چرخ به شمس و قمر نیاز نداشت
مسافری که نگاه تو بود بدرقه اش
خدای را به دعای سفر نیاز نداشت
دعای نیمه شبت سیر آسمان می کرد
که این پرستوی عاشق به پر نیاز نداشت
بهشت روی زمین خانه ی گلین تو بود
که ناز فضّه خرید و به زر نیاز نداشت
حکایت دل تنگ تو را توان پرسید
ز لاله ای که به خون جگر نیاز نداشت
وجود پاک تو می سوخت از شراره ی غم
دگر به شعله ی قهر و شرر نیاز نداشت
گریستن ز تو آموخت ابر پاییزی
دگر به خواهش از چشم تر نیاز نداشت
برای سبز شدن گلبُن محبت و عشق
به اشک زمزم از این بیشتر نیاز نداشت
میان چشمهی اشک تو عکس زینب بود
اگر شب تو به قرص قمر نیاز نداشت
سپهر سینه ات از غم ستاره باران بود
به یادگاری گل میخ در نیاز نداشت
حریر دست تو مجروح بود از دستاس
به تازیانه ی بیدادگر نیاز نداشت
شاعر: محمدجواد غفورزاده
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
تو زهره ی فلکی ! رشک ماه و پروینی !
که با تو چرخ به شمس و قمر نیاز نداشت
مسافری که نگاه تو بود بدرقه اش
خدای را به دعای سفر نیاز نداشت
دعای نیمه شبت سیر آسمان می کرد
که این پرستوی عاشق به پر نیاز نداشت
بهشت روی زمین خانه ی گلین تو بود
که ناز فضّه خرید و به زر نیاز نداشت
حکایت دل تنگ تو را توان پرسید
ز لاله ای که به خون جگر نیاز نداشت
وجود پاک تو می سوخت از شراره ی غم
دگر به شعله ی قهر و شرر نیاز نداشت
گریستن ز تو آموخت ابر پاییزی
دگر به خواهش از چشم تر نیاز نداشت
برای سبز شدن گلبُن محبت و عشق
به اشک زمزم از این بیشتر نیاز نداشت
میان چشمهی اشک تو عکس زینب بود
اگر شب تو به قرص قمر نیاز نداشت
سپهر سینه ات از غم ستاره باران بود
به یادگاری گل میخ در نیاز نداشت
حریر دست تو مجروح بود از دستاس
به تازیانه ی بیدادگر نیاز نداشت
شاعر: محمدجواد غفورزاده
نظرات