غروبی غریب بود
راوی نوشته است غروبی غریب بود
سرها به نیزه رفت... طلوعی عجیب بود
راوی نوشته است که آتش زبانه زد
در خیمه گاه گشت و فقط تازیانه زد
زن ها و بچه ها که گناهی نداشتند...
جز بوته های خار پناهی نداشتند
هر کس دوید از طرفی بین خار و خس
خاکستری ز خیمه به جا مانده بود و بس
پیچیده بود در دل آن دشت آهشان
آتش شبیه شمر شد و بست راهشان
آتش شبیه دست،سوی گوشواره رفت
آنگاه سمت غارت یک گاهواره رفت...
راوی نوشته است که آن جسم چاک چاک
در آفتاب ماند دو روزی به روی خاک
شاعر: دکتر محمدمهدی سیار
سرها به نیزه رفت... طلوعی عجیب بود
راوی نوشته است که آتش زبانه زد
در خیمه گاه گشت و فقط تازیانه زد
زن ها و بچه ها که گناهی نداشتند...
جز بوته های خار پناهی نداشتند
هر کس دوید از طرفی بین خار و خس
خاکستری ز خیمه به جا مانده بود و بس
پیچیده بود در دل آن دشت آهشان
آتش شبیه شمر شد و بست راهشان
آتش شبیه دست،سوی گوشواره رفت
آنگاه سمت غارت یک گاهواره رفت...
راوی نوشته است که آن جسم چاک چاک
در آفتاب ماند دو روزی به روی خاک
شاعر: دکتر محمدمهدی سیار
نظرات