منظومه ظهر روز دهم "شعری از زنده یاد قیصر امین پور"
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتش سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تَر میشد
دم به دم بر ریگهای داغ
سایهها کوتاهتر میشد
سایهها را اندک اندک
ریگهای تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمهها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بیزین
نیزه و زوبین
شورِ محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت میآمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومه خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدارِ روشن منظومه میچرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور ِمحشر بود
نوبت ِیک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
« نوبتِ جولانِ اسبِ کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زاده زهراست:
هست آیا یاوری ما را ؟
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
هست آیا یاوری ما را ؟
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّارهای دیگر
از مدارِ روشنِ منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: « اینک من، یاوری دیگر!»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
کودک و میدان؟
کار ِ کودک خنده و بازی است!
در دلِ این کودک اما شوق جانبازی است!
از گلوی خسته خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: « تو فرزند ِآن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت !
هدیه از سوی شما کافی است!
کودک ما گفت:
پای من در جست و جوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!
پچ پچی در آسمان پیچید::
کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟
این زبانِ آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟
و صدای آشنا پرسید:
آی کودک! مادرت آیا خبر دارد؟
کودک ما گرم پاسخ داد:
مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار ِمرا بسته است!
از زبانش آتشی در سینهها افتاد
چشمها، آیینههایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینهها افتاد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پردهای پوشید
من پس از آن لحظهها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
این منم، تیرِ شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید ِجهان افروز!
برق تیغِ آبدارِ من
آتشی در خرمنِ دشمن!
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا میرفت
در رَجَزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرّهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیرمردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس میدادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشمهایش را به آنسوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو که میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
کودکی لبتشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبُرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین میخورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانه مردانگی میکاشت
گر چه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیش ِچشمِ خویش پس میزد
و زمین از خستگی در زیرِ پای او نفس میزد
آسمان بر طبل میکوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
میخروشید و رَجَز میخواند
دسته شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبار دشت میچرخید
برق تیغش پاره خورشید!
شیهه اسبان به اوج آسمان میرفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت میپیچید
کودک ما، با دلِ صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت...
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پرده هفت آسمان افتاد
دشت، پر خون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بامِ خود افتاد
شیونی در خیمهها پیچید
بعد از آن، تنها خدا میدید
بعد از آن، تنها خدا میدید...
قصه آن کودک پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد میآید
داستانش تا ابد در یاد میماند
داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
خون او امروز در رگهای گل جاری است
خون او در نبض بیداری است
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لالههای سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گُل رُست
روز عاشوراست
باغ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست
--------------------------------------------
مقتل نوجوانى در کربلا كه پدرش شهيد شده بود.
منبع: مقتل الحسين عليه السلام؛ خوارزمي: ج 2 ص 21
از نام و نسب اين جوان، اطّلاع دقيقى در دست نيست. برخى از متأخّران، او را عمرو بن جُنادة بن كعب انصارى دانستهاند. محدّث قمى رحمهالله، احتمال داده كه وى، فرزند مُسلم بن عَوسَجه باشد. به هر حال، مَقتلنگاران، از جوانى ياد كردهاند كه پدرش شهيد شده بود و مادرش، از وى خواست كه به يارى فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله برود. جریان در مقتل خوارزمی چنین است:
ثُمَّ خَرَجَ مِن بَعدِهِ شابٌّ قُتِلَ أبوهُ فِي المَعرَكَةِ، وكانَت امُّهُ عِندَهُ، فَقالَت: يا بُنَيَّ اخرُج فَقاتِل بَينَ يَدَيِ ابنِ رَسولِ اللّهِ حَتّى تُقتَلَ، فَقالَ: أفعَلُ!
فَقالَ الحُسَينُ عليه السلام: هذاشابٌّ قُتِلَ أبوهُ، ولَعَلَّ امَّهُ تَكرَهُ خُروجَهُ، فَقالَ الشّابُّ: امّي أمَرَتني يَابنَ رَسولِ اللّهِ. فَخَرَجَ وهُوَ يَقولُ:
أميري حُسَينٌ ونِعمَ الأَميرُ
سُرورُ فُؤادِ البَشيرِ النَّذير
عَلِيٌّ وفاطِمَةُ والِداهُ
فَهَل تَعلَمونَ لَهُ مِن نَظير
ثُمَّ قاتَلَ فَقُتِلَ، وحُزَّ رَأسُهُ ورُمِيَ بِهِ إلى عَسكَرِ الحُسَينِ عليه السلام، فَأَخَذَت امُّهُ رَأسَهُ وقالَت: أحسَنتَ يا بُنَيَّ! يا قُرَّةَ عَيني وسُرورَ قَلبي! ثُمَّ رَمَت بِرَأسِ ابنِها رَجُلًا فَقَتَلَتهُ، و أخَذَت عَمودَ خَيمَةٍ وحَمَلَت عَلَى القَومِ، وهِيَ تَقول
أنَا عَجوزٌ فِي النِّسا ضَعيفَةٌ بالِيَةٌ خاوِيَةٌ نَحيفَةٌ
أضرِبُكُم بِضَربَةٍ عَنيفَةٍ دونَ بَني فاطِمَةَ الشَّريفة
فَضَرَبَت رَجُلَينِ فَقَتَلَتهُما، فَأَمَرَ الحُسَينُ عليه السلام بِصَرفِها ودَعا لَها
ترجمه: مقتل الحسين عليه السلام، خوارزمى: پس از او عمرو بن جُناده، بيرون آمد. پدر او در نبرد، شهيد شده بود؛ ولى مادرش نزدش بود. مادر به او گفت: فرزند عزيزم! به ميدان برو و پيشِ روى فرزند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بجنگ تا كشته شوى.
او گفت: چنين مىكنم! حسين عليه السلام فرمود: «اين، جوانى است كه پدرش شهيد شده است. شايد مادرش از به ميدان آمدنش [براى نبرد]، خشنود نباشد».
آن جوان گفت: اى فرزند پيامبر خدا! مادرم به من فرمان [به ميدان رفتن] داده است.
آن گاه، به ميدان رفت، در حالى كه مىخواند:
فرمانده من، حسين عليه السلام است و خوبْ فرماندهى است!
همان دلْخوشى پيامبرِ مژدهرسان و هشداردهنده!
على عليه السلام و فاطمه عليها السلام، پدر و مادر اويند.
آيا برايش همانندى سراغ داريد؟
سپس جنگيد تا به شهادت رسيد. سرش را جدا كردند و به سوى لشكر حسين عليه السلام، پرتاب كردند. مادرش، سر را گرفت و گفت: آفرين، اى پسر عزيزم! اى روشنىِ چشم و دلْخوشى من! سپس، سر پسرش را به سوى مردى [از دشمن] پرتاب كرد و او را كُشت. سپس عمود خيمهاى را بر گرفت و به دشمن، يورش بُرد، در حالى كه مىگفت:
من، پيرزنى ضعيف و ناتوانم
فرسوده و سست و نَزارم؛
امّا به شما ضربتى كارى مىزنم
به دفاع از فرزندان فاطمه شريف.
آن گاه، به دو مرد، ضربه زد و آن دو را كُشت. حسين عليه السلام، فرمان داد تا او را [از ميدانْ] بازگردانند و آن گاه، برايش دعا كرد.
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتش سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تَر میشد
دم به دم بر ریگهای داغ
سایهها کوتاهتر میشد
سایهها را اندک اندک
ریگهای تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمهها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بیزین
نیزه و زوبین
شورِ محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت میآمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومه خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدارِ روشن منظومه میچرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور ِمحشر بود
نوبت ِیک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
« نوبتِ جولانِ اسبِ کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زاده زهراست:
هست آیا یاوری ما را ؟
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
هست آیا یاوری ما را ؟
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّارهای دیگر
از مدارِ روشنِ منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: « اینک من، یاوری دیگر!»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
کودک و میدان؟
کار ِ کودک خنده و بازی است!
در دلِ این کودک اما شوق جانبازی است!
از گلوی خسته خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: « تو فرزند ِآن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت !
هدیه از سوی شما کافی است!
کودک ما گفت:
پای من در جست و جوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!
پچ پچی در آسمان پیچید::
کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟
این زبانِ آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟
و صدای آشنا پرسید:
آی کودک! مادرت آیا خبر دارد؟
کودک ما گرم پاسخ داد:
مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار ِمرا بسته است!
از زبانش آتشی در سینهها افتاد
چشمها، آیینههایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینهها افتاد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پردهای پوشید
من پس از آن لحظهها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
این منم، تیرِ شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید ِجهان افروز!
برق تیغِ آبدارِ من
آتشی در خرمنِ دشمن!
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا میرفت
در رَجَزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرّهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیرمردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس میدادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشمهایش را به آنسوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو که میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
کودکی لبتشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبُرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین میخورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانه مردانگی میکاشت
گر چه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیش ِچشمِ خویش پس میزد
و زمین از خستگی در زیرِ پای او نفس میزد
آسمان بر طبل میکوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
میخروشید و رَجَز میخواند
دسته شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبار دشت میچرخید
برق تیغش پاره خورشید!
شیهه اسبان به اوج آسمان میرفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت میپیچید
کودک ما، با دلِ صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت...
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پرده هفت آسمان افتاد
دشت، پر خون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بامِ خود افتاد
شیونی در خیمهها پیچید
بعد از آن، تنها خدا میدید
بعد از آن، تنها خدا میدید...
قصه آن کودک پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد میآید
داستانش تا ابد در یاد میماند
داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
خون او امروز در رگهای گل جاری است
خون او در نبض بیداری است
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لالههای سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گُل رُست
روز عاشوراست
باغ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست
--------------------------------------------
مقتل نوجوانى در کربلا كه پدرش شهيد شده بود.
منبع: مقتل الحسين عليه السلام؛ خوارزمي: ج 2 ص 21
از نام و نسب اين جوان، اطّلاع دقيقى در دست نيست. برخى از متأخّران، او را عمرو بن جُنادة بن كعب انصارى دانستهاند. محدّث قمى رحمهالله، احتمال داده كه وى، فرزند مُسلم بن عَوسَجه باشد. به هر حال، مَقتلنگاران، از جوانى ياد كردهاند كه پدرش شهيد شده بود و مادرش، از وى خواست كه به يارى فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله برود. جریان در مقتل خوارزمی چنین است:
ثُمَّ خَرَجَ مِن بَعدِهِ شابٌّ قُتِلَ أبوهُ فِي المَعرَكَةِ، وكانَت امُّهُ عِندَهُ، فَقالَت: يا بُنَيَّ اخرُج فَقاتِل بَينَ يَدَيِ ابنِ رَسولِ اللّهِ حَتّى تُقتَلَ، فَقالَ: أفعَلُ!
فَقالَ الحُسَينُ عليه السلام: هذاشابٌّ قُتِلَ أبوهُ، ولَعَلَّ امَّهُ تَكرَهُ خُروجَهُ، فَقالَ الشّابُّ: امّي أمَرَتني يَابنَ رَسولِ اللّهِ. فَخَرَجَ وهُوَ يَقولُ:
أميري حُسَينٌ ونِعمَ الأَميرُ
سُرورُ فُؤادِ البَشيرِ النَّذير
عَلِيٌّ وفاطِمَةُ والِداهُ
فَهَل تَعلَمونَ لَهُ مِن نَظير
ثُمَّ قاتَلَ فَقُتِلَ، وحُزَّ رَأسُهُ ورُمِيَ بِهِ إلى عَسكَرِ الحُسَينِ عليه السلام، فَأَخَذَت امُّهُ رَأسَهُ وقالَت: أحسَنتَ يا بُنَيَّ! يا قُرَّةَ عَيني وسُرورَ قَلبي! ثُمَّ رَمَت بِرَأسِ ابنِها رَجُلًا فَقَتَلَتهُ، و أخَذَت عَمودَ خَيمَةٍ وحَمَلَت عَلَى القَومِ، وهِيَ تَقول
أنَا عَجوزٌ فِي النِّسا ضَعيفَةٌ بالِيَةٌ خاوِيَةٌ نَحيفَةٌ
أضرِبُكُم بِضَربَةٍ عَنيفَةٍ دونَ بَني فاطِمَةَ الشَّريفة
فَضَرَبَت رَجُلَينِ فَقَتَلَتهُما، فَأَمَرَ الحُسَينُ عليه السلام بِصَرفِها ودَعا لَها
ترجمه: مقتل الحسين عليه السلام، خوارزمى: پس از او عمرو بن جُناده، بيرون آمد. پدر او در نبرد، شهيد شده بود؛ ولى مادرش نزدش بود. مادر به او گفت: فرزند عزيزم! به ميدان برو و پيشِ روى فرزند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بجنگ تا كشته شوى.
او گفت: چنين مىكنم! حسين عليه السلام فرمود: «اين، جوانى است كه پدرش شهيد شده است. شايد مادرش از به ميدان آمدنش [براى نبرد]، خشنود نباشد».
آن جوان گفت: اى فرزند پيامبر خدا! مادرم به من فرمان [به ميدان رفتن] داده است.
آن گاه، به ميدان رفت، در حالى كه مىخواند:
فرمانده من، حسين عليه السلام است و خوبْ فرماندهى است!
همان دلْخوشى پيامبرِ مژدهرسان و هشداردهنده!
على عليه السلام و فاطمه عليها السلام، پدر و مادر اويند.
آيا برايش همانندى سراغ داريد؟
سپس جنگيد تا به شهادت رسيد. سرش را جدا كردند و به سوى لشكر حسين عليه السلام، پرتاب كردند. مادرش، سر را گرفت و گفت: آفرين، اى پسر عزيزم! اى روشنىِ چشم و دلْخوشى من! سپس، سر پسرش را به سوى مردى [از دشمن] پرتاب كرد و او را كُشت. سپس عمود خيمهاى را بر گرفت و به دشمن، يورش بُرد، در حالى كه مىگفت:
من، پيرزنى ضعيف و ناتوانم
فرسوده و سست و نَزارم؛
امّا به شما ضربتى كارى مىزنم
به دفاع از فرزندان فاطمه شريف.
آن گاه، به دو مرد، ضربه زد و آن دو را كُشت. حسين عليه السلام، فرمان داد تا او را [از ميدانْ] بازگردانند و آن گاه، برايش دعا كرد.
نظرات