توصیف حالات امیرالمومنین نزد معاویه توسط ضرار بن ضمره از اصحاب امام علی (علیه السلام)
منبع: مروج الذهب مسعودی: ج 2 ص 433
دَخَلَ ضِرارُ بنُ ضَمرَةَ؛ وكانَ مِن خَواصِّ عَلِيٍّ عَلى مُعاوِيَةَ وافِدا، فَقالَ لَهُ: صِف لي عَلِيّا. قالَ: أعفِني يا أميرَ المُؤمِنينَ. قالَ مُعاوِيَةُ: لابُدَّ مِن ذلِكَ. فَقالَ: أمّا إذا كانَ لابُدَّ مِن ذلِكَ فَإِنَّهُ كانَ وَاللّهِ بَعيدَ المَدى، شَديدَ القُوى، يَقولُ فَصلًا، ويَحكُم عَدلًا، يَتَفَجَّرُ العِلمُ مِن جَوانِبِهِ، وتَنطِقُ الحِكمَةُ مِن نَواحيهِ، يُعجِبُهُ مِنَ الطَّعامِ ما خَشُنَ، ومِنَ اللِّباسِ ما قَصُرَ.
وكانَ وَاللّهِ يُجيبُنا إذا دَعَوناهُ، ويُعطينا إذا سَأَلناهُ، وكُنّا وَاللّهِ عَلى تَقريبِهِ لَنا وقُربِهِ مِنّا لا نُكَلِّمُهُ هَيبَةً لَهُ، ولا نَبتَدِئُهُ لِعِظَمِهِ في نُفوسِنا، يَبسِمُ عَن ثَغرٍ كَاللُّؤلُؤِ المَنظومِ، يُعَظِّمُ أهلَ الدّينِ، ويَرحَمُ المَساكينَ، ويُطعِمُ فِيالمَسغَبَةِ يَتيما ذا مَقرَبَةٍ أو مِسكينا ذا مَترَبَةٍ، يَكسُو العُريانَ، وَينصُرُ اللَّهفانَ، ويَستَوحِشُ مِنَ الدُّنيا وزَهرَتِها، ويَأنِسُ بِاللَّيلِ وظُلمَتِهِ.
وكَأَنّي بِهِ وقَد أرخَى اللَّيلُ سُدولَهُ، وغارَت نُجومُهُ، وهُوَ في مِحرابِهِ قابِضٌ عَلى لِحيَتِهِ، يَتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّليم، ويَبكي بُكاءَ الحَزينِ، ويَقولُ: «يا دُنيا غُرّي غَيري، إلَيَّ تَعَرَّضتِ أم إلَيَّ تَشَوَّفتِ؟ هَيهاتَ هَيهاتَ! لا حانَ حينُكِ، قد أبَنتُكِ ثَلاثا لا رَجعَةَ لي فيكِ، عُمُرُكِ قَصيرٌ، وعَيشُكِ حَقيرٌ، وخَطَرُكِ يَسيرٌ، آهِ مِن قِلَّةِ الزّادِ وبُعدِ السَّفَرِ ووَحشَةِ الطَّريقِ.فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ: زِدني شَيئا مِن كَلامِهِ، فَقالَ ضِرارٌ: كانَ يَقولُ: أعجَبُ ما في الإِنسانِ قَلبُهُ ... فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ: زِدني كُلَّما وَعَيتَهُ مِن كَلامِهِ، قالَ: هَيهاتَ أن آتِيَ عَلى جَميعِ ما سَمِعتُهُ مِنهُ.
ترجمه: ضرار بن ضمره كه از ياران ويژه على عليه السلام بود، به عنوان نماينده بر معاويه وارد شد. معاويه گفت: على را برايم توصيف كن.گفت: مرا معاف دار، اى اميرمؤمنان! معاويه گفت: چارهاى ندارى. گفت: اگر چارهاى ندارم، بدان كه او به خدا سوگند، دير ترس و قوى پنجه بود. آخرين سخن را مىگفت و به داد، حكم مىكرد. دانش از همه سوى او فَوران مىكرد و حكمت، از اطرافش مىجوشيد. از غذا، درشت آن را و از لباس، كوتاه آن را دوست مىداشت.
به خدا سوگند، هرگاه مىخوانديمش، پاسخمان مىداد، و هرگاه درخواست مىكرديم، اجابتمان مىكرد. سوگند به خدا، با همه نزديكى او به ما و نزديكى ما به او، به خاطر هيبتش با او سخن نمىگفتيم و به خاطر جايگاه عظيمش در جان ما، نزد او آغاز به سخن گفتن نمىكرديم. لبخند كه مىزد، دندانهايش چون رشته گوهر، آشكار مىشد. اهل دين را بزرگ مىداشت، به افتادگانْ رحم مىكرد و در روزگار سخت، يتيمِ خويشاوند و نيازمند بدبخت را غذا مىداد. برهنه را مىپوشانْد، و گرفتاران را يارى مىداد. از دنيا و زرق و برق آن، بيم داشت و به شب و تاريكى آن، انس مىورزيد.
گويى هماكنون او را مىبينم در هنگامى كه شب، دامن گسترده و ستارگانش غروب مىكنند، و او در محرابش، دست بهريش خود، چون شخصمار گزيده، بهخود مىپيچد و چون غمگينان مىگِريَد و مىگويد: «اى دنيا! غير از من را بفريب. آيا به من روى مىآورى و براى من خودآرايى مىكنى؟! هيهات، هيهات! زمان، زمانِ فريب خوردن از تو نيست. تو را سه بار طلاق دادم كه مرا بازگشتى به سوى تو نباشد. عمر تو كوتاه، و عيش تو كوچك، و ارزشت كم است. آه از كمتوشگى و دورى سفر و وحشت راه!».
معاويه به وى گفت: چيزى از سخن او برايم بگو. ضرار گفت: هميشه مىگفت: «شگفتترينْ چيز در انسان، دل اوست ...». معاويه گفت: هر چه از سخنان او مىدانى، به من بگو. گفت: هيهات، اگر بتوانم همه آنچه از او شنيدم، به ياد بياورم!
دَخَلَ ضِرارُ بنُ ضَمرَةَ؛ وكانَ مِن خَواصِّ عَلِيٍّ عَلى مُعاوِيَةَ وافِدا، فَقالَ لَهُ: صِف لي عَلِيّا. قالَ: أعفِني يا أميرَ المُؤمِنينَ. قالَ مُعاوِيَةُ: لابُدَّ مِن ذلِكَ. فَقالَ: أمّا إذا كانَ لابُدَّ مِن ذلِكَ فَإِنَّهُ كانَ وَاللّهِ بَعيدَ المَدى، شَديدَ القُوى، يَقولُ فَصلًا، ويَحكُم عَدلًا، يَتَفَجَّرُ العِلمُ مِن جَوانِبِهِ، وتَنطِقُ الحِكمَةُ مِن نَواحيهِ، يُعجِبُهُ مِنَ الطَّعامِ ما خَشُنَ، ومِنَ اللِّباسِ ما قَصُرَ.
وكانَ وَاللّهِ يُجيبُنا إذا دَعَوناهُ، ويُعطينا إذا سَأَلناهُ، وكُنّا وَاللّهِ عَلى تَقريبِهِ لَنا وقُربِهِ مِنّا لا نُكَلِّمُهُ هَيبَةً لَهُ، ولا نَبتَدِئُهُ لِعِظَمِهِ في نُفوسِنا، يَبسِمُ عَن ثَغرٍ كَاللُّؤلُؤِ المَنظومِ، يُعَظِّمُ أهلَ الدّينِ، ويَرحَمُ المَساكينَ، ويُطعِمُ فِيالمَسغَبَةِ يَتيما ذا مَقرَبَةٍ أو مِسكينا ذا مَترَبَةٍ، يَكسُو العُريانَ، وَينصُرُ اللَّهفانَ، ويَستَوحِشُ مِنَ الدُّنيا وزَهرَتِها، ويَأنِسُ بِاللَّيلِ وظُلمَتِهِ.
وكَأَنّي بِهِ وقَد أرخَى اللَّيلُ سُدولَهُ، وغارَت نُجومُهُ، وهُوَ في مِحرابِهِ قابِضٌ عَلى لِحيَتِهِ، يَتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّليم، ويَبكي بُكاءَ الحَزينِ، ويَقولُ: «يا دُنيا غُرّي غَيري، إلَيَّ تَعَرَّضتِ أم إلَيَّ تَشَوَّفتِ؟ هَيهاتَ هَيهاتَ! لا حانَ حينُكِ، قد أبَنتُكِ ثَلاثا لا رَجعَةَ لي فيكِ، عُمُرُكِ قَصيرٌ، وعَيشُكِ حَقيرٌ، وخَطَرُكِ يَسيرٌ، آهِ مِن قِلَّةِ الزّادِ وبُعدِ السَّفَرِ ووَحشَةِ الطَّريقِ.فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ: زِدني شَيئا مِن كَلامِهِ، فَقالَ ضِرارٌ: كانَ يَقولُ: أعجَبُ ما في الإِنسانِ قَلبُهُ ... فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ: زِدني كُلَّما وَعَيتَهُ مِن كَلامِهِ، قالَ: هَيهاتَ أن آتِيَ عَلى جَميعِ ما سَمِعتُهُ مِنهُ.
ترجمه: ضرار بن ضمره كه از ياران ويژه على عليه السلام بود، به عنوان نماينده بر معاويه وارد شد. معاويه گفت: على را برايم توصيف كن.گفت: مرا معاف دار، اى اميرمؤمنان! معاويه گفت: چارهاى ندارى. گفت: اگر چارهاى ندارم، بدان كه او به خدا سوگند، دير ترس و قوى پنجه بود. آخرين سخن را مىگفت و به داد، حكم مىكرد. دانش از همه سوى او فَوران مىكرد و حكمت، از اطرافش مىجوشيد. از غذا، درشت آن را و از لباس، كوتاه آن را دوست مىداشت.
به خدا سوگند، هرگاه مىخوانديمش، پاسخمان مىداد، و هرگاه درخواست مىكرديم، اجابتمان مىكرد. سوگند به خدا، با همه نزديكى او به ما و نزديكى ما به او، به خاطر هيبتش با او سخن نمىگفتيم و به خاطر جايگاه عظيمش در جان ما، نزد او آغاز به سخن گفتن نمىكرديم. لبخند كه مىزد، دندانهايش چون رشته گوهر، آشكار مىشد. اهل دين را بزرگ مىداشت، به افتادگانْ رحم مىكرد و در روزگار سخت، يتيمِ خويشاوند و نيازمند بدبخت را غذا مىداد. برهنه را مىپوشانْد، و گرفتاران را يارى مىداد. از دنيا و زرق و برق آن، بيم داشت و به شب و تاريكى آن، انس مىورزيد.
گويى هماكنون او را مىبينم در هنگامى كه شب، دامن گسترده و ستارگانش غروب مىكنند، و او در محرابش، دست بهريش خود، چون شخصمار گزيده، بهخود مىپيچد و چون غمگينان مىگِريَد و مىگويد: «اى دنيا! غير از من را بفريب. آيا به من روى مىآورى و براى من خودآرايى مىكنى؟! هيهات، هيهات! زمان، زمانِ فريب خوردن از تو نيست. تو را سه بار طلاق دادم كه مرا بازگشتى به سوى تو نباشد. عمر تو كوتاه، و عيش تو كوچك، و ارزشت كم است. آه از كمتوشگى و دورى سفر و وحشت راه!».
معاويه به وى گفت: چيزى از سخن او برايم بگو. ضرار گفت: هميشه مىگفت: «شگفتترينْ چيز در انسان، دل اوست ...». معاويه گفت: هر چه از سخنان او مىدانى، به من بگو. گفت: هيهات، اگر بتوانم همه آنچه از او شنيدم، به ياد بياورم!
نظرات