حالات امیرالمومنین در شب ضرت خوردن در منزل ام کلثوم
منبع: بحار الأنوار، علامه محمد باقر مجلسی؛ ج 42 ص 276.
بحار الأنوار عن امّ كلثوم بنت عليّ عليه السلام: لَمّا كانَت لَيلَةُ تِسعَ عَشَرَةَ مِن شَهرِ رَمَضانَ قَدَّمتُ إلَيهِ عِندَ إفطارِهِ طَبَقا فيهِ قُرصانِ مِن خُبزِ الشَّعيرِ وقَصعَةٌ فيها لَبَنٌ ومِلحٌ جَريشٌ، فَلَمّا فَرَغَ مِن صَلاتِهِ أقبَلَ عَلى فُطورِهِ، فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ وتَأَمَّلَهُ حَرَّكَ رَأسَهُ وبَكى بُكاءً شَديدا عالِيا، وقالَ: يا بُنَيَّةُ ما ظَنَنتُ أنَّ بِنتا تَسوءُ أباها كَما قَد أسَأتِ أنتِ إلَيَّ. قالَت: وما ذا يا أباه؟ قالَ: يا بُنَيَّةُ أ تُقَدِّمينَ إلى أبيكَ إدامَينِ في فَردِ طَبَقٍ واحِدٍ؟ أ تُريدينَ أن يَطولَ وُقوفي غَدا بَينَ يَدَيِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ يَومَ القِيامَةِ؟! أنَا اريدُ أن أتَّبِعَ أخي وَابنَ عَمّي رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله، ما قُدِّمَ إلَيهِ إدامانِ في طَبَقٍ واحِدٍ إلى أن قَبَضَهُ اللّهُ، يا بُنَيَّةُ ما مِن رَجُلٍ طابَ مَطعَمُهُ ومَشرَبُهُ ومَلبَسُهُ إلّا طالَ وُقوفُهُ بَينَ يَدَيِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ يَومَ القِيامَةِ، يا بُنَيَّةُ إنَّ الدُّنيا في حَلالِها حِسابٌ وفي حَرامِها عِقابٌ ... يا بُنَيَّةُ وَاللّهِ لا آكُلُ شَيئا حَتّى تَرفَعينَ أحَدَ الإِدامَينِ، فَلَمّا رَفَعَتهُ تَقَدَّمَ إلَى الطَّعامِ فَأَكَلَ قُرصا واحِدا بِالمِلحِ الجَريشِ، ثُمَّ حَمِدَ اللّهَ و أثنى عَلَيهِ، ثُمَّ قامَ إلى صَلاتِهِ فَصَلّى ولَم يَزَل راكِعا وساجِدا ومُبتَهِلًا ومُتَضَرِّعا إلَى اللّهِ سُبحانَهُ، ويُكثِرُ الدُّخولَ وَالخُروجَ وهُوَ يَنظُرُ إلَى السَّماءِ وهُوَ قَلَقٌ يَتَمَلمَلُ .... قالَت: ولَم يَزَل تِلكَ اللَّيلَةُ قائِما وقاعِدا وراكِعا وساجِدا، ثُمَّ يَخرُجُ ساعَةً بَعدَ ساعَةٍ يَقلِبُ طَرفَهُ فيِ السَّماءِ ويَنظُرُ فِي الكَواكِبِ وهُوَ يَقولُ: وَاللّهِ ما كَذبتُ ولا كُذِّبتُ، وإنَّهَا اللَّيلَةُ الَّتي وُعِدتُ بِها، ثُمَّ يَعودُ إلى مُصَلّاهُ ويَقولُ: اللّهُمَّ بارِك لي فِي المَوتِ، ويُكثِرُ مِن قَولِ: إنّا للّهِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ولا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ ويُصَلّي عَلَى النَّبِيِّ وآلِهِ، ويَستَغفِرُ اللّهَ كَثيرا. قالَت: فَلَمّا رَأَيتُهُ في تِلكَ اللَّيلَةِ قَلَقا مُتَمَلمِلًا كَثيرَ الذِّكرِ والاستِغفارِ أرِقتُ مَعَهُ لَيلَتي وقُلتُ: يا أبَتاه ما لي أراكَ هذِهِ اللَّيلَةَ لا تَذوقُ طَعمَ الرُّقادِ؟ قالَ: يا بُنَيَّةُ إنَّ أباكِ قَتَلَ الأَبطالَ وخاضَ الأَهوالَ وما دَخَلَ الخَوفُ لَهُ جَوف، وما دَخَلَ في قَلبي رُعبٌ أكثَرُ مِمّا دَخَلَ في هذِهِ اللَّيلَةِ، ثُمَّ قالَ: إنّا للّهِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ. فَقُلتُ: يا أباه مالَكَ تَنعى نَفسَكَ مُنذُ اللَّيلَةِ؟ قالَ: يا بُنَيَّةُ قَد قَرُبَ الأَجَلُ وَانقَطَعَ الأَمَلُ. قالَت امُّ كُلثومٍ: فَبَكَيتُ فَقالَ لي: يا بُنَيَّةُ لا تَبكينَ فَإِنّي لَم أقلُ ذلِكَ إلّا بِما عَهِدَ إلَيَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله.
ثُمَّ إنَّهُ نَعَسَ وطَوى ساعَةً، ثُمَّ استَيقَظَ مِن نَومِهِ وقالَ: يا بُنَيَّةُ إذا قَرُبَ وَقتَ الأَذانِ فَأَعلِميني. ثُمَّ رَجَعَ إلى ما كانَ عَلَيهِ أوَّلَ اللَّيلِ مِنَ الصَّلاة وَالدُّعاءِ وَالتَّضَرُّعِ إلَى اللّهِ سُبحانَهُ وتَعالى. قالَت امُّ كُلثومٍ: فَجَعَلتُ أرقُبُ وَقتَ الأَذانِ، فَلَمّا لاحَ الوَقتُ أتَيتُهُ ومَعي إناءٌ فيهِ ماءٌ، ثُمَّ أيقَظتُهُ، فَأَسبَغَ الوُضوءَ وقامَ ولَبِسَ ثِيابَهُ وفَتَحَ بابَهُ، ثُمَّ نَزَلَ إلَى الدّارِ وكانَ فِي الدّارِ إوَزٌّ قَد اهدِيَ إلى أخِيَ الحُسَينِ عليه السلام، فَلَمّا نَزَلَ خَرَجنَ وَراءَهُ ورَفرَفنَ وصِحنَ في وَجهِهِ، وكانَ قَبلَ تِلكَ اللَّيلَةِ لَم يَصِحنَ. فَقالَ عليه السلام: لا إلهَ إلَا اللّهُ صَوارِخُ تَتبَعُها نَوائِحُ، وفي غَداةِ غَدٍ يَظهَرُ القَضاءُ. فَقُلتُ لَهُ: يا أباه هكَذا تَتَطَيَّرُ؟فَقالَ: يا بُنَيَّةُ ما مِنّا أهلَ البَيتِ مَن يَتَطَيَّرُ ولا يُتَطَيَّرُ بِهِ، ولكِن قَولٌ جَرى عَلى لِساني، ثُمَّ قالَ: يا بُنَيَّةُ بِحَقّي عَلَيكِ إلّا ما أطلَقتيهِ، فَقَد حَبَستِ ما لَيسَ لَهُ لِسانٌ ولا يَقدِرُ عَلَى الكَلامِ إِذا جاعَ أو عَطِشَ، فَأَطعِميهِ و أسقيهِ وإلّا خَلّي سَبيلَهُ يَأكُل مِن حَشائِشِ الأَرضِ.
ترجمه: بحار الأنوار به نقل از امّ كلثوم دختر على عليه السلام: چون شب نوزدهم ماه رمضان شد، هنگام افطار او، يك سينى كه دو قرص نان جو و ظرفى كه در آن شير و نمكِ ساييده بود، پيش او نهادم. چون از نماز فارغ شد، رو به افطار كرد. چون در آن به دقّت نگريست، سرش را تكان داد و به شدّت گريست و فرمود: «دخترم! فكر نمىكردم كه دخترى به پدرش بدى كند، آنطور كه تو به من بدى كردى!».گفتم: كدام بدى، پدرم؟فرمود: «دخترم! دو نوع غذا در يك سينى جلوى پدرت مىگذارى؟ آيا مىخواهى فرداى قيامت، توقّف من در برابر خدا طول بكشد؟ دوست دارم كه از برادرم و پسر عمويم پيامبر خدا پيروى كنم كه تا زنده بود، هرگز دو غذا در يك سينى جلويش نگذاشتند.
دخترم! هيچكس نيست كه خوراك و نوشيدنى و پوشاكش خوب و دلپذير باشد، مگر آن كه روز قيامت، توقّفش در پيشگاه خدا بيشتر به درازا مىكشد. دخترم! در حلال دنيا حساب است و در حرامش عِقاب .... دخترم! به خدا چيزى نمىخورم تا يكى از دو غذا را بردارى».
چون برداشتم، رو به غذا آورد و يك گِرده نان با نمكِ سوده خورد. سپس خداوند را حمد و ثنا گفت. سپس به نماز ايستاد و همچنان در ركوع و سجود و نيايش و ناليدن به درگاه خداى سبحان بود، زياد داخل و خارج مىشد و به آسمان مىنگريست، ناآرام بود و نالان ...
آن شب همواره در حال قيام و قعود و ركوع و سجود بود. دم به دم بيرون مىرفت، نگاهش را به آسمان مىانداخت، به ستارگان مىنگريست و مىگفت: «به خدا كه نه دروغ گفتهام و نه به من دروغ گفتهاند. اين همان شبِ موعود است!». دوباره به عبادتگاه خويش برمىگشت و مىگفت: «خدايا! مرگ را بر من مبارك گردان» و بسيار «إنا للّه وإنا إليه راجعون» و «لا حول ولا قوة إلّا باللّه العلى العظيم» مىگفت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و دودمانش درود مىفرستاد و زياد استغفار مىكرد.
چون ديدم كه ايشان بىتاب و نالان است و بسيار ذكر و استغفار مىگويد، آن شب همراه او خوابم نبرد. گفتم: پدر! شما را چه شده كه مىبينم امشب طعم خواب را نمىچشى؟فرمود: «دخترم! پدرت دلاوران را كشته و به صحنههاى خطر وارد شده و هرگز نهراسيده است و هيچ شبى مثل امشب، رعب و هراس در دلم نيفتاده است». سپس گفت: «إنا للّه وإنا إليه راجعون!».گفتم: پدر! چرا از اوّل امشب، خبر از مرگ مىدهى؟فرمود: «دخترم! اجلْ نزديك شده و آرزو بريده است».امّ كلثوم گويد: گريستم.
فرمود: «دخترم! گريه مكن. اين سخن را جز به دليل عهد و سخنى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با من فرموده است، نگفتم».
سپس لَختى سر بر زانو نهاد و چُرت زد. چون چشم گشود، گفت: «دخترم! وقتى هنگام اذانْ نزديك شد، خبرم كن». دوباره به نماز و دعا و نيايش به درگاه خداى متعال پرداخت كه از اوّل شب، همين حالت را داشت.
مراقب وقت اذان بودم. چون وقتش شد، همراه ظرفى كه آب داشت، نزد او آمدم. بيدارش كردم. وضو گرفت، برخاست، جامهاش را پوشيد، در را گشود و به حياط خانه رفت. در خانه مرغابىهايى بود كه به برادرم حسين عليه السلام هديه شده بود. چون به حياط رفت، مرغابىها در پى او بالزنان و صيحهزنان بيرون شدند. پيش از آن شب، صيحه نزده بودند. فرمود: «لا إله إلا اللّه! نالهزنانى كه در پى آنها نوحهكنانى خواهند بود و در صبح فردا قضاى الهى آشكار مىشود».
گفتم: پدر! اين گونه فال بد مىزنى؟فرمود: «دخترم! هيچيك از ما خاندانْ اهل فال بد زدن نيستيم و به ما نيز فال بد نمىزنند؛ ليكن سخنى بود كه بر زبانم گذشت».سپس فرمود: «دخترم! تو را به حقّى كه بر گردنت دارم، اينها را آزاد كن. حيواناتِ زبان بستهاى را نگه داشتهاى كه هرگاه گرسنه يا تشنه شوند، نمىتوانند حرف بزنند. يا به آب و غذايشان برس، يا آزادشان كن تا از خس و خاشاك زمين بخورند»
*****
مقتل: امیرالمؤمنین پس از ضربت خوردن با صورت به زمین افتاد....
منبع: بحارالأنوار، علامه محمد باقر مجلسی؛ج 42 ص 281.
بحار الأنوار عن لوط بن يحيى عن أشياخه: فَلَمّا أحَسَّ الإِمامُ بِالضرَّبِ لَم يَتَأَوَّه وصَبَرَ وَاحتَسَبَ، ووَقَعَ عَلى وَجهِهِ ولَيسَ عِندَهُ أحَدٌ قائِلًا: بِسمِ اللّهِ وبِاللّهِ وعَلى مِلَّةِ رَسولِ اللّهِ، ثُمَّ صاحَ وقالَ: قَتَلَنِي ابنُ مُلجَمٍ قَتَلَنِي اللَّعينُ ابنُ اليَهودِيَّةِ ورَبِّ الكَعبَةِ، أيُّهَا النّاسُ لا يَفوتَنَّكُمُ ابنُ مُلجَمٍ ....
فَلَمّا سَمِعَ النّاسُ الضَّجَّةَ ثارَ إلَيهِ كُلُّ مَن كانَ فِي المَسجِدِ، وصاروا يَدورونَ ولا يَدرونَ أينَ يَذهَبونَ مِن شِدَّةِ الصَّدمَةِ وَالدِّهشَةِ، ثُمَّ أحاطوا بِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ يَشُدَّ رَأسَهُ بِمِئزَرِهِ، وَالدَّمُ يَجري عَلى وَجهِهِ ولِحيَتِهِ، وقَد خُضِبَت بِدِمائِهِ وهُوَ يَقولُ: هذا ما وَعَدَ اللّهُ ورَسولُهُ وصَدَقَ اللّهُ ورَسولُهُ ....
فَدَخَلَ النّاسُ الجامِعَ فَوَجَدُوا الحَسَنَ ورَأسَ أبيهِ في حِجرِهِ، وقَد غَسَلَ الدَّمَ عَنهُ وشَدَّ الضَّربَةَ وهِيَ بَعدَها تَشخَبُ دَماً، ووَجهُهُ قَد زادَ بَياضاً بِصُفرَةٍ، وهُوَ يَرمُقُ السَّماءَ بِطَرفِهِ ولِسانِهِ يُسَبِّحُ اللّهَ ويُوَحِّدُهُ، وهُوَ يَقولُ: أسأَلُكَ يا رَبِّ الرَّفيعَ الأَعلى فَأَخَذَ الحَسَنُ عليه السلام رَأسَهُ في حِجرِهِ فَوَجَدَهُ مَغشِيّاً عَلَيهِ، فَعِندَها بَكى بُكاءً شَديداً وجَعَلَ يُقَبِّلُ وَجهَ أبيهِ وما بَين عَينَيهِ ومَوضِعَ سُجودِهِ، فَسَقَطَ مِن دُموعِهِ قَطَراتٌ عَلى وَجهِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام، فَفَتَحَ عَينَيهِ فَرَآهُ باكِياً، فَقالَ لَهُ: يا بُنَيَّ ياحَسَنُ ما هذَا البُكاءُ؟ يا بُنَيَّ لارَوعُ عَلى أبيكَ بَعدَ اليَومِ، هذا جَدُّكَ مُحَمَّدٌ المُصطَفى وخَديجَةُ وفاطِمَةُ وَالحورُ العينُ مُحدِقونَ مُنتَظِرونَ قُدومَ أبيكَ، فَطِب نَفساً وقَرَّ عَيناً، وَاكفُف عَنِ البُكاءِ فَإِنَّ المَلائِكَةَ قَدِ ارتَفَعَت أصواتَهُم إلَى السَّماءِ، يا بُنَيَّ أ تَجزَعُ عَلى أبيكَ وغَداً تُقتَلُ بَعدي مَسموماً مَظلوماً؟ ويُقتَلُ أخوكَ بِالسَّيفِ هكَذا، وتَلحَقانِ بِجَدِّكُما و أبيكُما وامِّكُما.
ترجمه: بحار الأنوار به نقل از لوط بن يحيى، از اساتيد روايتش: چون امام عليه السلام ضربت را حس كرد، نناليد، صبر كرد و به حساب خدا و اجر او گذاشت و به رو افتاد، و در حالى كه كسى نزد او نبود، مىگفت: «بِسم اللّه وباللّهِ وَعلى ملّةِ رسولِ اللّه!». سپس فرياد كشيد: «ابن ملجم، مرا كُشت. به خداى كعبه، اين ملعونِ يهودى زاده [1] مرا كُشت. اى مردم! ابن ملجم از دستتان نگريزد ...».چون مردم صداى ضجّه را شنيدند، هر كه در مسجد بود، به سمت او دويد. همه مىچرخيدند و از شدّت و وحشت فاجعه، نمىدانستند كجا مىروند. دور على عليه السلام را گرفتند، در حالى كه سرش را با پارچه مىبست و خون بر صورت و محاسنش جارى بود و محاسنش به خونش رنگين شده بود و مىفرمود: «اين، همان است كه خدا و پيامبرش وعده داده بودند، و خدا و رسولْ راست گفتند ...».مردم وارد مسجد جامع كوفه شدند. امام حسن عليه السلام را ديدند كه سر پدرش بر دامن اوست، خونها را شسته و جاى ضربت را بسته؛ ولى همچنان از آن خون بيرون مىزند و رنگ چهرهاش هرچه بيشتر سفيد متمايل به زرد مىشود، با گوشه چشم به آسمان مىنگرد و زبانش به تسبيح خدا و توحيد او گوياست و مىگويد: «از تو مىخواهم، اى خداى بلند مرتبه برتر!».امام حسن عليه السلام سر او را بر دامن گرفت. ديد كه از هوش رفته است. در آن لحظه به شدّت گريست و شروع كرد به بوسيدن چهره و بين دو چشم و جايگاه سجده پدرش. قطراتى از اشك ديدگانش بر صورت امير مؤمنان چكيد. ديدگان را گشود و او را گريان ديد. فرمود: «پسرم! اين گريه چيست؟ پسرم! از اين روز به بعد، بر پدرت نگران نباش. اينك اين جدّت محمّد مصطفى است و اينها خديجه و فاطمه و حوريان بهشتىاند كه همه حلقه زده و منتظر قدوم پدرت هستند. راحت و آسوده باش و چشمت روشن باد! دست از گريه بدار كه صداى ناله فرشتگان به آسمان بلند است. فرزندم! بر پدرت بىتابى مىكنى، در حالى كه فردا پس از من مسموم و مظلوم، كشته خواهى شد و برادرت همينگونه با شمشير كشته خواهد شد و به جدّ و پدر و مادرتان مى پيونديد؟».
---------------------------------------
1. آیا ابنملجم یهودی بود؟
قاتل امیرمؤمنان (ع) یکی از مشهورترین چهرههای خوارج «عبدالرحمن بن عمرو بن ملجم مرادی» است. وی از قبیله «حمیر» و از تیرههای «مراد» است. (۱)
ابن ملجم اهل و ساکن کوفه بود که همراه با بازمانده خوارج به مکه رفت. (۲)
او پس از بیعت مردم با امام علی (ع) چندین بار برای بیعت نزد امام آمد، ولی حضرت ایشان را نپذیرفت، برای بار سوم که خدمت امام رسید، حضرت فرمودند: او محاسن مرا با خون پیشانیام خضاب میکند. (۳)
ابنملجم از 9 نفری بود که در جنگ نهروان جان سالم به در برد و به مکه آمد و در جلسهای با حضور گروهی از تروریستها نقشه قتل امام علی (ع)، معاویه و عمروعاص را کشیدند و در کنار خانه خدا همقسم شدند که به پیمان خود وفادار باشند. او مسئولیت ترور امام علی (ع) را به عهده گرفت و به کوفه آمد و با همکاری چند تن از خوارج کوفه، چون اشعث بن قیس، وردان بن مجالد و... در سحرگاه نوزدهم رمضان سال چهلم هجری در محراب مسجد کوفه، حضرت را با شمشیری زهرآگین زخمی کرد که بر اثر آن امام به شهادت رسید. (۴)
بررسی تاریخ نشان میدهد که ابن ملجم مرادی در سرپرستی زنی یهودی قرار داشت. روزی امام علی (ع) از اصل و تبار وی پرسید، ولی او در جواب به ذکر نام پدر کفایت کرد و امام فرمود: رسول خدا (ص) به من خبر داده که قاتل من فردی یهودی است. (۵)
منابع: ۱. البلاذری، انساب الاشراف، بیروت، دارالفکر، چاپ اول، 1417ق، ج3، ص250 و 251.
۲. رشاد، علی اکبر، دانشنامه امام علی(ع)، تهران، مرکز نشر فرهنگ و اندیشه اسلامی، چاپ اول، 1380ش، ج9، ص432.
۳. شیخ مفید، الارشاد، ترجمه رسولی محلاتی، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ ششم، 1383ش، ج1، ص13. ابن شهر آشوب، مناقب، بیروت، دارالأضواء، چاپ دوم، 1412ق، ج3، ص356 و 357.
۴. الارشاد، همان، ج1، ص11 و 12. یعقوبی، تاریخ یعقوبی، ترجمه آیتی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ نهم، 1382ش، ج2، ص138.
۵. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، بیروت، داراحیاء التراث العربی، چاپ سوم، 1403ق، ج42، ص262 و 263.
بحار الأنوار عن امّ كلثوم بنت عليّ عليه السلام: لَمّا كانَت لَيلَةُ تِسعَ عَشَرَةَ مِن شَهرِ رَمَضانَ قَدَّمتُ إلَيهِ عِندَ إفطارِهِ طَبَقا فيهِ قُرصانِ مِن خُبزِ الشَّعيرِ وقَصعَةٌ فيها لَبَنٌ ومِلحٌ جَريشٌ، فَلَمّا فَرَغَ مِن صَلاتِهِ أقبَلَ عَلى فُطورِهِ، فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ وتَأَمَّلَهُ حَرَّكَ رَأسَهُ وبَكى بُكاءً شَديدا عالِيا، وقالَ: يا بُنَيَّةُ ما ظَنَنتُ أنَّ بِنتا تَسوءُ أباها كَما قَد أسَأتِ أنتِ إلَيَّ. قالَت: وما ذا يا أباه؟ قالَ: يا بُنَيَّةُ أ تُقَدِّمينَ إلى أبيكَ إدامَينِ في فَردِ طَبَقٍ واحِدٍ؟ أ تُريدينَ أن يَطولَ وُقوفي غَدا بَينَ يَدَيِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ يَومَ القِيامَةِ؟! أنَا اريدُ أن أتَّبِعَ أخي وَابنَ عَمّي رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله، ما قُدِّمَ إلَيهِ إدامانِ في طَبَقٍ واحِدٍ إلى أن قَبَضَهُ اللّهُ، يا بُنَيَّةُ ما مِن رَجُلٍ طابَ مَطعَمُهُ ومَشرَبُهُ ومَلبَسُهُ إلّا طالَ وُقوفُهُ بَينَ يَدَيِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ يَومَ القِيامَةِ، يا بُنَيَّةُ إنَّ الدُّنيا في حَلالِها حِسابٌ وفي حَرامِها عِقابٌ ... يا بُنَيَّةُ وَاللّهِ لا آكُلُ شَيئا حَتّى تَرفَعينَ أحَدَ الإِدامَينِ، فَلَمّا رَفَعَتهُ تَقَدَّمَ إلَى الطَّعامِ فَأَكَلَ قُرصا واحِدا بِالمِلحِ الجَريشِ، ثُمَّ حَمِدَ اللّهَ و أثنى عَلَيهِ، ثُمَّ قامَ إلى صَلاتِهِ فَصَلّى ولَم يَزَل راكِعا وساجِدا ومُبتَهِلًا ومُتَضَرِّعا إلَى اللّهِ سُبحانَهُ، ويُكثِرُ الدُّخولَ وَالخُروجَ وهُوَ يَنظُرُ إلَى السَّماءِ وهُوَ قَلَقٌ يَتَمَلمَلُ .... قالَت: ولَم يَزَل تِلكَ اللَّيلَةُ قائِما وقاعِدا وراكِعا وساجِدا، ثُمَّ يَخرُجُ ساعَةً بَعدَ ساعَةٍ يَقلِبُ طَرفَهُ فيِ السَّماءِ ويَنظُرُ فِي الكَواكِبِ وهُوَ يَقولُ: وَاللّهِ ما كَذبتُ ولا كُذِّبتُ، وإنَّهَا اللَّيلَةُ الَّتي وُعِدتُ بِها، ثُمَّ يَعودُ إلى مُصَلّاهُ ويَقولُ: اللّهُمَّ بارِك لي فِي المَوتِ، ويُكثِرُ مِن قَولِ: إنّا للّهِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ولا حَولَ ولا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ العَلِيِّ العَظيمِ ويُصَلّي عَلَى النَّبِيِّ وآلِهِ، ويَستَغفِرُ اللّهَ كَثيرا. قالَت: فَلَمّا رَأَيتُهُ في تِلكَ اللَّيلَةِ قَلَقا مُتَمَلمِلًا كَثيرَ الذِّكرِ والاستِغفارِ أرِقتُ مَعَهُ لَيلَتي وقُلتُ: يا أبَتاه ما لي أراكَ هذِهِ اللَّيلَةَ لا تَذوقُ طَعمَ الرُّقادِ؟ قالَ: يا بُنَيَّةُ إنَّ أباكِ قَتَلَ الأَبطالَ وخاضَ الأَهوالَ وما دَخَلَ الخَوفُ لَهُ جَوف، وما دَخَلَ في قَلبي رُعبٌ أكثَرُ مِمّا دَخَلَ في هذِهِ اللَّيلَةِ، ثُمَّ قالَ: إنّا للّهِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ. فَقُلتُ: يا أباه مالَكَ تَنعى نَفسَكَ مُنذُ اللَّيلَةِ؟ قالَ: يا بُنَيَّةُ قَد قَرُبَ الأَجَلُ وَانقَطَعَ الأَمَلُ. قالَت امُّ كُلثومٍ: فَبَكَيتُ فَقالَ لي: يا بُنَيَّةُ لا تَبكينَ فَإِنّي لَم أقلُ ذلِكَ إلّا بِما عَهِدَ إلَيَّ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله.
ثُمَّ إنَّهُ نَعَسَ وطَوى ساعَةً، ثُمَّ استَيقَظَ مِن نَومِهِ وقالَ: يا بُنَيَّةُ إذا قَرُبَ وَقتَ الأَذانِ فَأَعلِميني. ثُمَّ رَجَعَ إلى ما كانَ عَلَيهِ أوَّلَ اللَّيلِ مِنَ الصَّلاة وَالدُّعاءِ وَالتَّضَرُّعِ إلَى اللّهِ سُبحانَهُ وتَعالى. قالَت امُّ كُلثومٍ: فَجَعَلتُ أرقُبُ وَقتَ الأَذانِ، فَلَمّا لاحَ الوَقتُ أتَيتُهُ ومَعي إناءٌ فيهِ ماءٌ، ثُمَّ أيقَظتُهُ، فَأَسبَغَ الوُضوءَ وقامَ ولَبِسَ ثِيابَهُ وفَتَحَ بابَهُ، ثُمَّ نَزَلَ إلَى الدّارِ وكانَ فِي الدّارِ إوَزٌّ قَد اهدِيَ إلى أخِيَ الحُسَينِ عليه السلام، فَلَمّا نَزَلَ خَرَجنَ وَراءَهُ ورَفرَفنَ وصِحنَ في وَجهِهِ، وكانَ قَبلَ تِلكَ اللَّيلَةِ لَم يَصِحنَ. فَقالَ عليه السلام: لا إلهَ إلَا اللّهُ صَوارِخُ تَتبَعُها نَوائِحُ، وفي غَداةِ غَدٍ يَظهَرُ القَضاءُ. فَقُلتُ لَهُ: يا أباه هكَذا تَتَطَيَّرُ؟فَقالَ: يا بُنَيَّةُ ما مِنّا أهلَ البَيتِ مَن يَتَطَيَّرُ ولا يُتَطَيَّرُ بِهِ، ولكِن قَولٌ جَرى عَلى لِساني، ثُمَّ قالَ: يا بُنَيَّةُ بِحَقّي عَلَيكِ إلّا ما أطلَقتيهِ، فَقَد حَبَستِ ما لَيسَ لَهُ لِسانٌ ولا يَقدِرُ عَلَى الكَلامِ إِذا جاعَ أو عَطِشَ، فَأَطعِميهِ و أسقيهِ وإلّا خَلّي سَبيلَهُ يَأكُل مِن حَشائِشِ الأَرضِ.
ترجمه: بحار الأنوار به نقل از امّ كلثوم دختر على عليه السلام: چون شب نوزدهم ماه رمضان شد، هنگام افطار او، يك سينى كه دو قرص نان جو و ظرفى كه در آن شير و نمكِ ساييده بود، پيش او نهادم. چون از نماز فارغ شد، رو به افطار كرد. چون در آن به دقّت نگريست، سرش را تكان داد و به شدّت گريست و فرمود: «دخترم! فكر نمىكردم كه دخترى به پدرش بدى كند، آنطور كه تو به من بدى كردى!».گفتم: كدام بدى، پدرم؟فرمود: «دخترم! دو نوع غذا در يك سينى جلوى پدرت مىگذارى؟ آيا مىخواهى فرداى قيامت، توقّف من در برابر خدا طول بكشد؟ دوست دارم كه از برادرم و پسر عمويم پيامبر خدا پيروى كنم كه تا زنده بود، هرگز دو غذا در يك سينى جلويش نگذاشتند.
دخترم! هيچكس نيست كه خوراك و نوشيدنى و پوشاكش خوب و دلپذير باشد، مگر آن كه روز قيامت، توقّفش در پيشگاه خدا بيشتر به درازا مىكشد. دخترم! در حلال دنيا حساب است و در حرامش عِقاب .... دخترم! به خدا چيزى نمىخورم تا يكى از دو غذا را بردارى».
چون برداشتم، رو به غذا آورد و يك گِرده نان با نمكِ سوده خورد. سپس خداوند را حمد و ثنا گفت. سپس به نماز ايستاد و همچنان در ركوع و سجود و نيايش و ناليدن به درگاه خداى سبحان بود، زياد داخل و خارج مىشد و به آسمان مىنگريست، ناآرام بود و نالان ...
آن شب همواره در حال قيام و قعود و ركوع و سجود بود. دم به دم بيرون مىرفت، نگاهش را به آسمان مىانداخت، به ستارگان مىنگريست و مىگفت: «به خدا كه نه دروغ گفتهام و نه به من دروغ گفتهاند. اين همان شبِ موعود است!». دوباره به عبادتگاه خويش برمىگشت و مىگفت: «خدايا! مرگ را بر من مبارك گردان» و بسيار «إنا للّه وإنا إليه راجعون» و «لا حول ولا قوة إلّا باللّه العلى العظيم» مىگفت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و دودمانش درود مىفرستاد و زياد استغفار مىكرد.
چون ديدم كه ايشان بىتاب و نالان است و بسيار ذكر و استغفار مىگويد، آن شب همراه او خوابم نبرد. گفتم: پدر! شما را چه شده كه مىبينم امشب طعم خواب را نمىچشى؟فرمود: «دخترم! پدرت دلاوران را كشته و به صحنههاى خطر وارد شده و هرگز نهراسيده است و هيچ شبى مثل امشب، رعب و هراس در دلم نيفتاده است». سپس گفت: «إنا للّه وإنا إليه راجعون!».گفتم: پدر! چرا از اوّل امشب، خبر از مرگ مىدهى؟فرمود: «دخترم! اجلْ نزديك شده و آرزو بريده است».امّ كلثوم گويد: گريستم.
فرمود: «دخترم! گريه مكن. اين سخن را جز به دليل عهد و سخنى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با من فرموده است، نگفتم».
سپس لَختى سر بر زانو نهاد و چُرت زد. چون چشم گشود، گفت: «دخترم! وقتى هنگام اذانْ نزديك شد، خبرم كن». دوباره به نماز و دعا و نيايش به درگاه خداى متعال پرداخت كه از اوّل شب، همين حالت را داشت.
مراقب وقت اذان بودم. چون وقتش شد، همراه ظرفى كه آب داشت، نزد او آمدم. بيدارش كردم. وضو گرفت، برخاست، جامهاش را پوشيد، در را گشود و به حياط خانه رفت. در خانه مرغابىهايى بود كه به برادرم حسين عليه السلام هديه شده بود. چون به حياط رفت، مرغابىها در پى او بالزنان و صيحهزنان بيرون شدند. پيش از آن شب، صيحه نزده بودند. فرمود: «لا إله إلا اللّه! نالهزنانى كه در پى آنها نوحهكنانى خواهند بود و در صبح فردا قضاى الهى آشكار مىشود».
گفتم: پدر! اين گونه فال بد مىزنى؟فرمود: «دخترم! هيچيك از ما خاندانْ اهل فال بد زدن نيستيم و به ما نيز فال بد نمىزنند؛ ليكن سخنى بود كه بر زبانم گذشت».سپس فرمود: «دخترم! تو را به حقّى كه بر گردنت دارم، اينها را آزاد كن. حيواناتِ زبان بستهاى را نگه داشتهاى كه هرگاه گرسنه يا تشنه شوند، نمىتوانند حرف بزنند. يا به آب و غذايشان برس، يا آزادشان كن تا از خس و خاشاك زمين بخورند»
*****
مقتل: امیرالمؤمنین پس از ضربت خوردن با صورت به زمین افتاد....
منبع: بحارالأنوار، علامه محمد باقر مجلسی؛ج 42 ص 281.
بحار الأنوار عن لوط بن يحيى عن أشياخه: فَلَمّا أحَسَّ الإِمامُ بِالضرَّبِ لَم يَتَأَوَّه وصَبَرَ وَاحتَسَبَ، ووَقَعَ عَلى وَجهِهِ ولَيسَ عِندَهُ أحَدٌ قائِلًا: بِسمِ اللّهِ وبِاللّهِ وعَلى مِلَّةِ رَسولِ اللّهِ، ثُمَّ صاحَ وقالَ: قَتَلَنِي ابنُ مُلجَمٍ قَتَلَنِي اللَّعينُ ابنُ اليَهودِيَّةِ ورَبِّ الكَعبَةِ، أيُّهَا النّاسُ لا يَفوتَنَّكُمُ ابنُ مُلجَمٍ ....
فَلَمّا سَمِعَ النّاسُ الضَّجَّةَ ثارَ إلَيهِ كُلُّ مَن كانَ فِي المَسجِدِ، وصاروا يَدورونَ ولا يَدرونَ أينَ يَذهَبونَ مِن شِدَّةِ الصَّدمَةِ وَالدِّهشَةِ، ثُمَّ أحاطوا بِأَميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وهُوَ يَشُدَّ رَأسَهُ بِمِئزَرِهِ، وَالدَّمُ يَجري عَلى وَجهِهِ ولِحيَتِهِ، وقَد خُضِبَت بِدِمائِهِ وهُوَ يَقولُ: هذا ما وَعَدَ اللّهُ ورَسولُهُ وصَدَقَ اللّهُ ورَسولُهُ ....
فَدَخَلَ النّاسُ الجامِعَ فَوَجَدُوا الحَسَنَ ورَأسَ أبيهِ في حِجرِهِ، وقَد غَسَلَ الدَّمَ عَنهُ وشَدَّ الضَّربَةَ وهِيَ بَعدَها تَشخَبُ دَماً، ووَجهُهُ قَد زادَ بَياضاً بِصُفرَةٍ، وهُوَ يَرمُقُ السَّماءَ بِطَرفِهِ ولِسانِهِ يُسَبِّحُ اللّهَ ويُوَحِّدُهُ، وهُوَ يَقولُ: أسأَلُكَ يا رَبِّ الرَّفيعَ الأَعلى فَأَخَذَ الحَسَنُ عليه السلام رَأسَهُ في حِجرِهِ فَوَجَدَهُ مَغشِيّاً عَلَيهِ، فَعِندَها بَكى بُكاءً شَديداً وجَعَلَ يُقَبِّلُ وَجهَ أبيهِ وما بَين عَينَيهِ ومَوضِعَ سُجودِهِ، فَسَقَطَ مِن دُموعِهِ قَطَراتٌ عَلى وَجهِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام، فَفَتَحَ عَينَيهِ فَرَآهُ باكِياً، فَقالَ لَهُ: يا بُنَيَّ ياحَسَنُ ما هذَا البُكاءُ؟ يا بُنَيَّ لارَوعُ عَلى أبيكَ بَعدَ اليَومِ، هذا جَدُّكَ مُحَمَّدٌ المُصطَفى وخَديجَةُ وفاطِمَةُ وَالحورُ العينُ مُحدِقونَ مُنتَظِرونَ قُدومَ أبيكَ، فَطِب نَفساً وقَرَّ عَيناً، وَاكفُف عَنِ البُكاءِ فَإِنَّ المَلائِكَةَ قَدِ ارتَفَعَت أصواتَهُم إلَى السَّماءِ، يا بُنَيَّ أ تَجزَعُ عَلى أبيكَ وغَداً تُقتَلُ بَعدي مَسموماً مَظلوماً؟ ويُقتَلُ أخوكَ بِالسَّيفِ هكَذا، وتَلحَقانِ بِجَدِّكُما و أبيكُما وامِّكُما.
ترجمه: بحار الأنوار به نقل از لوط بن يحيى، از اساتيد روايتش: چون امام عليه السلام ضربت را حس كرد، نناليد، صبر كرد و به حساب خدا و اجر او گذاشت و به رو افتاد، و در حالى كه كسى نزد او نبود، مىگفت: «بِسم اللّه وباللّهِ وَعلى ملّةِ رسولِ اللّه!». سپس فرياد كشيد: «ابن ملجم، مرا كُشت. به خداى كعبه، اين ملعونِ يهودى زاده [1] مرا كُشت. اى مردم! ابن ملجم از دستتان نگريزد ...».چون مردم صداى ضجّه را شنيدند، هر كه در مسجد بود، به سمت او دويد. همه مىچرخيدند و از شدّت و وحشت فاجعه، نمىدانستند كجا مىروند. دور على عليه السلام را گرفتند، در حالى كه سرش را با پارچه مىبست و خون بر صورت و محاسنش جارى بود و محاسنش به خونش رنگين شده بود و مىفرمود: «اين، همان است كه خدا و پيامبرش وعده داده بودند، و خدا و رسولْ راست گفتند ...».مردم وارد مسجد جامع كوفه شدند. امام حسن عليه السلام را ديدند كه سر پدرش بر دامن اوست، خونها را شسته و جاى ضربت را بسته؛ ولى همچنان از آن خون بيرون مىزند و رنگ چهرهاش هرچه بيشتر سفيد متمايل به زرد مىشود، با گوشه چشم به آسمان مىنگرد و زبانش به تسبيح خدا و توحيد او گوياست و مىگويد: «از تو مىخواهم، اى خداى بلند مرتبه برتر!».امام حسن عليه السلام سر او را بر دامن گرفت. ديد كه از هوش رفته است. در آن لحظه به شدّت گريست و شروع كرد به بوسيدن چهره و بين دو چشم و جايگاه سجده پدرش. قطراتى از اشك ديدگانش بر صورت امير مؤمنان چكيد. ديدگان را گشود و او را گريان ديد. فرمود: «پسرم! اين گريه چيست؟ پسرم! از اين روز به بعد، بر پدرت نگران نباش. اينك اين جدّت محمّد مصطفى است و اينها خديجه و فاطمه و حوريان بهشتىاند كه همه حلقه زده و منتظر قدوم پدرت هستند. راحت و آسوده باش و چشمت روشن باد! دست از گريه بدار كه صداى ناله فرشتگان به آسمان بلند است. فرزندم! بر پدرت بىتابى مىكنى، در حالى كه فردا پس از من مسموم و مظلوم، كشته خواهى شد و برادرت همينگونه با شمشير كشته خواهد شد و به جدّ و پدر و مادرتان مى پيونديد؟».
---------------------------------------
1. آیا ابنملجم یهودی بود؟
قاتل امیرمؤمنان (ع) یکی از مشهورترین چهرههای خوارج «عبدالرحمن بن عمرو بن ملجم مرادی» است. وی از قبیله «حمیر» و از تیرههای «مراد» است. (۱)
ابن ملجم اهل و ساکن کوفه بود که همراه با بازمانده خوارج به مکه رفت. (۲)
او پس از بیعت مردم با امام علی (ع) چندین بار برای بیعت نزد امام آمد، ولی حضرت ایشان را نپذیرفت، برای بار سوم که خدمت امام رسید، حضرت فرمودند: او محاسن مرا با خون پیشانیام خضاب میکند. (۳)
ابنملجم از 9 نفری بود که در جنگ نهروان جان سالم به در برد و به مکه آمد و در جلسهای با حضور گروهی از تروریستها نقشه قتل امام علی (ع)، معاویه و عمروعاص را کشیدند و در کنار خانه خدا همقسم شدند که به پیمان خود وفادار باشند. او مسئولیت ترور امام علی (ع) را به عهده گرفت و به کوفه آمد و با همکاری چند تن از خوارج کوفه، چون اشعث بن قیس، وردان بن مجالد و... در سحرگاه نوزدهم رمضان سال چهلم هجری در محراب مسجد کوفه، حضرت را با شمشیری زهرآگین زخمی کرد که بر اثر آن امام به شهادت رسید. (۴)
بررسی تاریخ نشان میدهد که ابن ملجم مرادی در سرپرستی زنی یهودی قرار داشت. روزی امام علی (ع) از اصل و تبار وی پرسید، ولی او در جواب به ذکر نام پدر کفایت کرد و امام فرمود: رسول خدا (ص) به من خبر داده که قاتل من فردی یهودی است. (۵)
منابع: ۱. البلاذری، انساب الاشراف، بیروت، دارالفکر، چاپ اول، 1417ق، ج3، ص250 و 251.
۲. رشاد، علی اکبر، دانشنامه امام علی(ع)، تهران، مرکز نشر فرهنگ و اندیشه اسلامی، چاپ اول، 1380ش، ج9، ص432.
۳. شیخ مفید، الارشاد، ترجمه رسولی محلاتی، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ ششم، 1383ش، ج1، ص13. ابن شهر آشوب، مناقب، بیروت، دارالأضواء، چاپ دوم، 1412ق، ج3، ص356 و 357.
۴. الارشاد، همان، ج1، ص11 و 12. یعقوبی، تاریخ یعقوبی، ترجمه آیتی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ نهم، 1382ش، ج2، ص138.
۵. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، بیروت، داراحیاء التراث العربی، چاپ سوم، 1403ق، ج42، ص262 و 263.
نظرات