بعد از شهیدان جای ماندن نیست اینجا
مي آيم از راهي که لبريز سفرهاست
پرواز در پرواز، ردّ بال و پرهاست
از معبري که غرق باور غرق شور است
از سنگري که چشمة جاري نور است
از نيمه شبهاي مناجات و عبادت
از لحظه هاي روشن قبل از شهادت
شبهاي جمعه ذکر يا قدّوس يا نور
معراج اشک و بندگي پرواز تا نور
صحن حسينيه نواي سينه زن ها
بوي خدا و بوي سيب پيرهن ها
سربند يازهرا ، سلوکي آسماني
يعني شکوه عاشقي در بي نشاني
هر صبح جمعه ندبه هاي بيقراري
دلتنگي و بي تابي و چشم انتظاري
مي آيم از راهي که لبريز سفرهاست
پرواز در پرواز، ردّ بال و پرهاست
پرواز سرخ آن کبوترهاي زائر
يک آسمان پر از پرستوي مهاجر
شوق شهادت، جانفشاني، شور ايثار
فريادهاي حيدري، مردان پيکار
مردان ايمان و جوانان حسيني
يعني علي اکبرترين هاي خميني
مردان دريادل، دليران حماسه
در چشمهاشان عاشقي مي شد خلاصه
ميدان مردان بدون ادعا بود
تفسير سرخ کلّ أرض کربلا بود
يا ليتنا کنّا معک، تعبير مي شد
اوج رشادت، فتح خون تحرير مي شد
چشمي که از شيدايي و احساس مي گفت
دستي که از بي دستي عباس مي گفت
يک دشت لبريز از شقايقهاي پرپر
صد کاروان قاسم، محمد، عون، اکبر
ميدان مين و لاله هاي بي سري که...
فريادهاي يا حسين از حنجري که...
مثل غروب و آسمان، خيسِ شفق بود
در خون تپيد اما پر از فرياد حق بود
مي آيم از راهي که لبريز سفرهاست
پرواز در پرواز، ردّ بال و پرهاست
مي آيم اما با دلي در خون نشسته
مي آيم اما بالهاي من شکسته
با کوله بار درد و غمها مانده ام باز
از کاروان عاشقان جا مانده ام باز
در سينه ام داغي نشسته روي داغي
دارم دل لبريز اندوه فراقي
گنجينه هاي آسماني زير خاکند
اينجا تمام لاله هايش بي پلاکند
بعد از شهيدان جاي ماندن نيست اينجا
بوي قفس دارد زمانه، شهر، دنيا
با من بگوئيد از حديث مرد بودن
از ماجراي اهل سوز و درد بودن
دشمن دوباره در کمين و ... صحنه خالي!
بار گراني بر زمين و ... صحنه خالي!
با من بگو مجنون بگو ليلاي من کو؟
خورشيدهاي روشن شبهاي من کو؟
کو همت و چمران و مهدي باکري ها؟
کو کاظمي ها، صادقي ها، باقري ها؟
آن شب سکوت فکه با من حرف مي زد
از قصة پرواز و رفتن حرف مي زد
آري خروش جاري اروند باقيست
اين جاده، اين پوتين، اين سربند باقيست...
شاعر: یوسف رحیمی
پرواز در پرواز، ردّ بال و پرهاست
از معبري که غرق باور غرق شور است
از سنگري که چشمة جاري نور است
از نيمه شبهاي مناجات و عبادت
از لحظه هاي روشن قبل از شهادت
شبهاي جمعه ذکر يا قدّوس يا نور
معراج اشک و بندگي پرواز تا نور
صحن حسينيه نواي سينه زن ها
بوي خدا و بوي سيب پيرهن ها
سربند يازهرا ، سلوکي آسماني
يعني شکوه عاشقي در بي نشاني
هر صبح جمعه ندبه هاي بيقراري
دلتنگي و بي تابي و چشم انتظاري
مي آيم از راهي که لبريز سفرهاست
پرواز در پرواز، ردّ بال و پرهاست
پرواز سرخ آن کبوترهاي زائر
يک آسمان پر از پرستوي مهاجر
شوق شهادت، جانفشاني، شور ايثار
فريادهاي حيدري، مردان پيکار
مردان ايمان و جوانان حسيني
يعني علي اکبرترين هاي خميني
مردان دريادل، دليران حماسه
در چشمهاشان عاشقي مي شد خلاصه
ميدان مردان بدون ادعا بود
تفسير سرخ کلّ أرض کربلا بود
يا ليتنا کنّا معک، تعبير مي شد
اوج رشادت، فتح خون تحرير مي شد
چشمي که از شيدايي و احساس مي گفت
دستي که از بي دستي عباس مي گفت
يک دشت لبريز از شقايقهاي پرپر
صد کاروان قاسم، محمد، عون، اکبر
ميدان مين و لاله هاي بي سري که...
فريادهاي يا حسين از حنجري که...
مثل غروب و آسمان، خيسِ شفق بود
در خون تپيد اما پر از فرياد حق بود
مي آيم از راهي که لبريز سفرهاست
پرواز در پرواز، ردّ بال و پرهاست
مي آيم اما با دلي در خون نشسته
مي آيم اما بالهاي من شکسته
با کوله بار درد و غمها مانده ام باز
از کاروان عاشقان جا مانده ام باز
در سينه ام داغي نشسته روي داغي
دارم دل لبريز اندوه فراقي
گنجينه هاي آسماني زير خاکند
اينجا تمام لاله هايش بي پلاکند
بعد از شهيدان جاي ماندن نيست اينجا
بوي قفس دارد زمانه، شهر، دنيا
با من بگوئيد از حديث مرد بودن
از ماجراي اهل سوز و درد بودن
دشمن دوباره در کمين و ... صحنه خالي!
بار گراني بر زمين و ... صحنه خالي!
با من بگو مجنون بگو ليلاي من کو؟
خورشيدهاي روشن شبهاي من کو؟
کو همت و چمران و مهدي باکري ها؟
کو کاظمي ها، صادقي ها، باقري ها؟
آن شب سکوت فکه با من حرف مي زد
از قصة پرواز و رفتن حرف مي زد
آري خروش جاري اروند باقيست
اين جاده، اين پوتين، اين سربند باقيست...
شاعر: یوسف رحیمی
نظرات