همه عمر بر ندارم سر خود از آستانش
به زمین نبسته ام دل به هوای آسمانش
زده ام گره دلم را به پر کبوترانش
شده ام اسیر لطفش شده ام گدای نانش
همه عمر بر ندارم سر خود از آستانش
که فقط سپرده ام دل به علی و خاندانش
به ورای عرش رفته که بسازد آشیانه
لب آسمان هفتم شده غرق در ترانه
به جز از خدا نبوده به خدا در آن میانه
نفسی دگر به پایش ملکی رسیده یا نه
نگران جبرییلم که شکسته نردبانش
چه کسی دوباره نان را به فقیر می رساند
جریان چشمه ها را به کویر می رساند
خبر جناب خم را به غدیر می رساند
چه کسی سلام ما را به امیر می رساند
خبر شکسته جامی که به لب رسیده جانش
به جنون کشانده ساقی دل مبتلای ما را
متحیرم چه نامم بشر خدا نما را
بگذار تا بخوانم کلماتی آشنا را
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که قبیله ی قلم ها شده قاصر از بیانش
شعر: احمد علوی
زده ام گره دلم را به پر کبوترانش
شده ام اسیر لطفش شده ام گدای نانش
همه عمر بر ندارم سر خود از آستانش
که فقط سپرده ام دل به علی و خاندانش
به ورای عرش رفته که بسازد آشیانه
لب آسمان هفتم شده غرق در ترانه
به جز از خدا نبوده به خدا در آن میانه
نفسی دگر به پایش ملکی رسیده یا نه
نگران جبرییلم که شکسته نردبانش
چه کسی دوباره نان را به فقیر می رساند
جریان چشمه ها را به کویر می رساند
خبر جناب خم را به غدیر می رساند
چه کسی سلام ما را به امیر می رساند
خبر شکسته جامی که به لب رسیده جانش
به جنون کشانده ساقی دل مبتلای ما را
متحیرم چه نامم بشر خدا نما را
بگذار تا بخوانم کلماتی آشنا را
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که قبیله ی قلم ها شده قاصر از بیانش
شعر: احمد علوی
نظرات