حتی میان خانه کسی محرمش نبود
قصه از ابتداي مدينه شروع شد
در بين كوچه هاي مدينه شروع شد
داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند
آري دوباره حادثه اي را رقم زدند
غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود
اين بار نيز قسمت مردي كريم بود
مردي كه از اهالي شهر فريب ها
از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها
انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت
يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت
گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند
گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند
هم سنگ دين ِ آينه بر سينه مي زدند
هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند
نه داشتند طاقت اسلام ناب را
نه چشم ديدن پسر آفتاب را
خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند
حق را به چند سكه خدايا فروختند؟
بر احترام نان و نمك پا گذاشتند
مرد غريب را همه تنها گذاشتند
حتي ميان خانه كسي محرمش نبود
دلواپس غريبي و درد و غمش نبود
تنها تر از هميشه پر از آه حسرت است
اشكش فقط روايت اندوه و غربت است
حالا دلش گرفته به ياد قديم ها
در كوچه هاي خاطره مثل نسيم ها
بغضش کبود مي شود و ناله مي شود
راوي اين غروب چهل ساله مي شود
حالا بماند اينکه چرا مو سپيد شد
در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد
روزي که شعله هاي بلا پا گرفته بود
قلبش ز بي وفايي دنيا گرفته بود
بادي سياه در وسط کوچه مي وزيد
اشکي کبود راه تماشا گرفته بود
مي ديد نامه هاي فدک پاره پاره شد
در کوچه دست مادر خود را گرفته بود
در تنگناي کوچه اندوه و بي کسي
ابليس راه حضرت زهرا گرفته بود
ناگاه ديد نقش زمين است آسمان
کي مي رود ز خاطرش اين داغ بي کران
زخم دل شکسته و مجروح کاري است
خون گريه هاي داغ چهل ساله جاري است
مظلوم تا هميشه اين شهر مي شود
وقتي که مرهم جگرش زهر مي شود
آثار زهر بر بدنش سبز مي شود
گل کرده است و پيرهنش سبز مي شود
جز چشم هاي خسته او که فرات خون...
دارد تمام باغ تنش سبز مي شود
يک تشت لاله از جگرش شعله مي کشد
يک دشت داغ از دهنش سبز مي شود
آن کهنه کينه هاي جمل تازه مي شوند
يک باغ زخم بر کفنش سبز مي شود
نينامه غريبي صحراي نينوا
از آخرين تب سخنش سبز مي شود
«لايوم» ... از غروب نگاهش گدازه ريخت
«لا يوم»... از کبود لبش خون تازه ريخت
گفتيم تشت، لاله ، دهاني به خون نشست
اين واژه ها روايت يک داغ ديگرست
آن روز، داغ با دل پر تب چه ميکند
با قامت شکسته زينب چه ميکند
گلزخم بوسه هاي پريشان خيزران
با ساحت مقدس آن لب چه ميکند
شاعر: یوسف رحیمی
در بين كوچه هاي مدينه شروع شد
داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند
آري دوباره حادثه اي را رقم زدند
غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود
اين بار نيز قسمت مردي كريم بود
مردي كه از اهالي شهر فريب ها
از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها
انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت
يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت
گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند
گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند
هم سنگ دين ِ آينه بر سينه مي زدند
هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند
نه داشتند طاقت اسلام ناب را
نه چشم ديدن پسر آفتاب را
خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند
حق را به چند سكه خدايا فروختند؟
بر احترام نان و نمك پا گذاشتند
مرد غريب را همه تنها گذاشتند
حتي ميان خانه كسي محرمش نبود
دلواپس غريبي و درد و غمش نبود
تنها تر از هميشه پر از آه حسرت است
اشكش فقط روايت اندوه و غربت است
حالا دلش گرفته به ياد قديم ها
در كوچه هاي خاطره مثل نسيم ها
بغضش کبود مي شود و ناله مي شود
راوي اين غروب چهل ساله مي شود
حالا بماند اينکه چرا مو سپيد شد
در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد
روزي که شعله هاي بلا پا گرفته بود
قلبش ز بي وفايي دنيا گرفته بود
بادي سياه در وسط کوچه مي وزيد
اشکي کبود راه تماشا گرفته بود
مي ديد نامه هاي فدک پاره پاره شد
در کوچه دست مادر خود را گرفته بود
در تنگناي کوچه اندوه و بي کسي
ابليس راه حضرت زهرا گرفته بود
ناگاه ديد نقش زمين است آسمان
کي مي رود ز خاطرش اين داغ بي کران
زخم دل شکسته و مجروح کاري است
خون گريه هاي داغ چهل ساله جاري است
مظلوم تا هميشه اين شهر مي شود
وقتي که مرهم جگرش زهر مي شود
آثار زهر بر بدنش سبز مي شود
گل کرده است و پيرهنش سبز مي شود
جز چشم هاي خسته او که فرات خون...
دارد تمام باغ تنش سبز مي شود
يک تشت لاله از جگرش شعله مي کشد
يک دشت داغ از دهنش سبز مي شود
آن کهنه کينه هاي جمل تازه مي شوند
يک باغ زخم بر کفنش سبز مي شود
نينامه غريبي صحراي نينوا
از آخرين تب سخنش سبز مي شود
«لايوم» ... از غروب نگاهش گدازه ريخت
«لا يوم»... از کبود لبش خون تازه ريخت
گفتيم تشت، لاله ، دهاني به خون نشست
اين واژه ها روايت يک داغ ديگرست
آن روز، داغ با دل پر تب چه ميکند
با قامت شکسته زينب چه ميکند
گلزخم بوسه هاي پريشان خيزران
با ساحت مقدس آن لب چه ميکند
شاعر: یوسف رحیمی
نظرات