او ناخدای پنجمی این سفینه بود
تنهــــاتـــرین غـریب دیار مدینــــه بود
او مرد علم و زهد و وقار و سکینه بود
صـدباب علــم از کلماتش گشــوده شد
در بین عالمــــان، به خدا بی قرینه بود
این خــــانواده نسل نجــــات و هدایتنـد
او ناخــدای پنجمی از این سفینــــه بود
نان آور همیشــــه هـر کـــــودک یتیـــم
بر شانه های خسته او جـــای پینـه بود
آتش گرفتـــه باغ دلش از شـــــراره ای
سهــــم امام خسته ما زهـــــر کینه بود
همواره آسمـــان دلش رنگ لاله داشت
هفتاد و چند داغ شقـــایق به سینه بود
دشت نگـــاه او پر گلهــای اشــک بود
یادآور حکــایت سقـــــا و مشـــک بود
شاعر: یوسف رحیمی
او مرد علم و زهد و وقار و سکینه بود
صـدباب علــم از کلماتش گشــوده شد
در بین عالمــــان، به خدا بی قرینه بود
این خــــانواده نسل نجــــات و هدایتنـد
او ناخــدای پنجمی از این سفینــــه بود
نان آور همیشــــه هـر کـــــودک یتیـــم
بر شانه های خسته او جـــای پینـه بود
آتش گرفتـــه باغ دلش از شـــــراره ای
سهــــم امام خسته ما زهـــــر کینه بود
همواره آسمـــان دلش رنگ لاله داشت
هفتاد و چند داغ شقـــایق به سینه بود
دشت نگـــاه او پر گلهــای اشــک بود
یادآور حکــایت سقـــــا و مشـــک بود
شاعر: یوسف رحیمی
نظرات