برگرد، آبروی مرا این گناه برد
فرصت گذشت و عمر مرا اشک و آه برد
وقتی که نیستی به که باید پناه برد؟
پایان نیافت گر سفرت، من مقصرم
برگرد، آبروی مرا این گناه برد
غائب توئی؟ به عکس! منم کز تو غائبم
این درد را هر آینه باید به چاه برد
خوشبخت آنکه بین دو دست تو کشته شد
بالا سری که راه به آن بارگاه برد
میگریم از غریبی فرماندهی که یار
میجست و نام از چو منی روسیاه برد
اما دلا بسوز بر آن دم که شاه دین
سرباز شیرخواره به جنگ سپاه برد
شاعر: رضا وحیدزاده
وقتی که نیستی به که باید پناه برد؟
پایان نیافت گر سفرت، من مقصرم
برگرد، آبروی مرا این گناه برد
غائب توئی؟ به عکس! منم کز تو غائبم
این درد را هر آینه باید به چاه برد
خوشبخت آنکه بین دو دست تو کشته شد
بالا سری که راه به آن بارگاه برد
میگریم از غریبی فرماندهی که یار
میجست و نام از چو منی روسیاه برد
اما دلا بسوز بر آن دم که شاه دین
سرباز شیرخواره به جنگ سپاه برد
شاعر: رضا وحیدزاده
نظرات