از پشت خنجر خوردی
شاهی ندیدم مثلتو، مثل تو شاهی
شاهی که درد دل کند در گوش چاهی
آه از نفس هایت که عمری حبس بودند
سر می کشید از سینه ات آهی به آهی
تا عرش می شد رفت وقتی می گرفتی
دست یتیمی، بی کسی، بی سرپناهی
از پشت خنجر خوردی آخر چون نمی
در جنگ رویارو حریف تو سپاهی
امروز نه! سی سال پشی افتادی از پا
با خارک روی چادری، خاک سیاهی
پیش نگاهت آب شد شمع امیدت
ماه تو زحمی داشت بر رویش سه ماهی
آتش کشیدند آشیانت را نگفتند
سیلی زدند آن ماه را با چه گناهی
از روز کوچه تا شهادت، حرفت این بود
یا فاطمه چیزی بگو... حرفی... نگاهی...
حالا که داری میروی اما می آیی
با فاطمه روزی گنار قتلگاهی...
شاعر: محمد رسولی
شاهی که درد دل کند در گوش چاهی
آه از نفس هایت که عمری حبس بودند
سر می کشید از سینه ات آهی به آهی
تا عرش می شد رفت وقتی می گرفتی
دست یتیمی، بی کسی، بی سرپناهی
از پشت خنجر خوردی آخر چون نمی
در جنگ رویارو حریف تو سپاهی
امروز نه! سی سال پشی افتادی از پا
با خارک روی چادری، خاک سیاهی
پیش نگاهت آب شد شمع امیدت
ماه تو زحمی داشت بر رویش سه ماهی
آتش کشیدند آشیانت را نگفتند
سیلی زدند آن ماه را با چه گناهی
از روز کوچه تا شهادت، حرفت این بود
یا فاطمه چیزی بگو... حرفی... نگاهی...
حالا که داری میروی اما می آیی
با فاطمه روزی گنار قتلگاهی...
شاعر: محمد رسولی
نظرات