تو را بر نیزه می بینم به خوابم
همه رفتند و من جا ماندم اي دوست
ز بخت بد به دنيا ماندم اي دوست
چرا رفتي مرا با خود نبردي
ببين بعد از تو تنها ماندم اي دوست
ببين از داغ تو خيلي شكستم
شكستم كه چنين از پا نشستم
شكسته دشمنت از بس دلم را
چنان گشتم كه نشناسي كه هستم
به يادت در نواي آب آبم
چنان تو زير تيغ آفتابم
تو راحت خفته اي در خانه ي قبر
ولي من از غمت خانه خرابم
لباس تو در آغوشم برادر
صدايت مانده در گوشم برادر
تو ماندي بي كفن بر خاك صحرا
چگونه من كفن پوشم برادر
ببين در ديده سوي ديدنم نيست
توان دادن جان در تنم نيست
چنان آبم نموده آتش تو
گمانم جسم در پيراهنم نيست
من وكابوس شمشير و تن تو
تماشاي به غارت رفتن تو
تو را سر نيزه ها بردند و مانده
براي من فقط پيراهن تو
سراسر نيزه ميبينم به خوابم
سر و سرنيزه ميبينم به خوابم
همين كه پلك بر هم مي گذارم
تو را بر نيزه ميبينم به خوابم
دلم هر روز سوي نيزه ميرفت
كه خونت در گلوي نيزه ميرفت
چه مي شد مثل سرهاي شهيدان
سر من هم به روي نيزه ميرفت
شاعر: محسن عرب خالقی
ز بخت بد به دنيا ماندم اي دوست
چرا رفتي مرا با خود نبردي
ببين بعد از تو تنها ماندم اي دوست
ببين از داغ تو خيلي شكستم
شكستم كه چنين از پا نشستم
شكسته دشمنت از بس دلم را
چنان گشتم كه نشناسي كه هستم
به يادت در نواي آب آبم
چنان تو زير تيغ آفتابم
تو راحت خفته اي در خانه ي قبر
ولي من از غمت خانه خرابم
لباس تو در آغوشم برادر
صدايت مانده در گوشم برادر
تو ماندي بي كفن بر خاك صحرا
چگونه من كفن پوشم برادر
ببين در ديده سوي ديدنم نيست
توان دادن جان در تنم نيست
چنان آبم نموده آتش تو
گمانم جسم در پيراهنم نيست
من وكابوس شمشير و تن تو
تماشاي به غارت رفتن تو
تو را سر نيزه ها بردند و مانده
براي من فقط پيراهن تو
سراسر نيزه ميبينم به خوابم
سر و سرنيزه ميبينم به خوابم
همين كه پلك بر هم مي گذارم
تو را بر نيزه ميبينم به خوابم
دلم هر روز سوي نيزه ميرفت
كه خونت در گلوي نيزه ميرفت
چه مي شد مثل سرهاي شهيدان
سر من هم به روي نيزه ميرفت
شاعر: محسن عرب خالقی
نظرات