به روی بستر مرگم رضا رضا گویم
رسیده ام به نفس های آخرم دیگر
که دست های خزان کرده پرپرم دیگر
میان سینه ی خود قلب پرپری دارم
نه سایه ی پدری نه برادری دارم
دو چشم من به در اما کسی نمی آید
برای دیدنم آیا کسی نمی آید ؟
نشد که حرف دلم را به آشنا گویم
به روی بستر مرگم رضا رضا گویم
اگر فراق برادر شکست خواهر را
ولی به نیزه ندیدم سر برادر را
تمام زمزمه ام زینب است در دم مرگ
که دوخت سوی عزیزش نگاه آخر را
دوباره روضه به پا کرده ام در این خانه
دوباره می شنوم گریه های مادر را
سر پدر به نی و عمه در هجوم سنگ
کسی نبود بگیرد دو چشم دختر را
میان بزم شراب و کنار نامحرم
چو دید چشم ستمگر لبان پرپر را
به پیشِ چشم یتیمان شرر به جان می زد
بر آن لبان ترک خورده خیزران می زد
شاعر: حسن لطفی
که دست های خزان کرده پرپرم دیگر
میان سینه ی خود قلب پرپری دارم
نه سایه ی پدری نه برادری دارم
دو چشم من به در اما کسی نمی آید
برای دیدنم آیا کسی نمی آید ؟
نشد که حرف دلم را به آشنا گویم
به روی بستر مرگم رضا رضا گویم
اگر فراق برادر شکست خواهر را
ولی به نیزه ندیدم سر برادر را
تمام زمزمه ام زینب است در دم مرگ
که دوخت سوی عزیزش نگاه آخر را
دوباره روضه به پا کرده ام در این خانه
دوباره می شنوم گریه های مادر را
سر پدر به نی و عمه در هجوم سنگ
کسی نبود بگیرد دو چشم دختر را
میان بزم شراب و کنار نامحرم
چو دید چشم ستمگر لبان پرپر را
به پیشِ چشم یتیمان شرر به جان می زد
بر آن لبان ترک خورده خیزران می زد
شاعر: حسن لطفی
نظرات