خون او میریخت بر دامان خاک
تشنه بود و از جگر فریاد داشت
شکوهها از امّت بیداد داشت
پیکرش در تیرها گم گشته بود
در دل شمشیرها گم گشته بود
مثل یک گل در هجوم خار بود
دیدن رخسار او دشوار بود
خون او میریخت بر دامان خاک
شد دل مقتل ز غصّه چاک چاک
چشم او گه باز گاهی بسته بود
هم سر و هم پهلویش بشکسته بود
لعل او خشک و زبان خشکیدهتر
هرچه اینجا خشک؛ جایش دیدهتر
تاب دیگر در تن مولا نبود
دست او نه دست، پایش پا نبود
تیغها بر پیکر او در فرود
نیزهها بر پهلوی او در سجود
سنگها آوارهی پیشانیاش
بوسهزن بر دیدهی بارانیاش
سر به خون بنهاد و دیگر بر نداشت
همدمی غیر از دو چشم تر نداشت
لحظهای بعد آسمان دلگیر شد
هرچه گل از داغ این گل پیر شد
برگ گل از شاخهی خود شد جدا
خون گل پاشید بر خاک بلا
آسمان لرزید مقتل داد زد
دست بر پهلو کسی فریاد زد
رنگ از رخسار پیغمبر پرید
هم ملک نالید هم حیدر خمید
شد سرش راهی سوی شام بلا
پیکرش افتاد زیر دست و پا
ماند وقتی بی سر و بیپیرهن
زیر سمّ اسب شد آخر کفن
شاعر : سید محمد جوادی
شکوهها از امّت بیداد داشت
پیکرش در تیرها گم گشته بود
در دل شمشیرها گم گشته بود
مثل یک گل در هجوم خار بود
دیدن رخسار او دشوار بود
خون او میریخت بر دامان خاک
شد دل مقتل ز غصّه چاک چاک
چشم او گه باز گاهی بسته بود
هم سر و هم پهلویش بشکسته بود
لعل او خشک و زبان خشکیدهتر
هرچه اینجا خشک؛ جایش دیدهتر
تاب دیگر در تن مولا نبود
دست او نه دست، پایش پا نبود
تیغها بر پیکر او در فرود
نیزهها بر پهلوی او در سجود
سنگها آوارهی پیشانیاش
بوسهزن بر دیدهی بارانیاش
سر به خون بنهاد و دیگر بر نداشت
همدمی غیر از دو چشم تر نداشت
لحظهای بعد آسمان دلگیر شد
هرچه گل از داغ این گل پیر شد
برگ گل از شاخهی خود شد جدا
خون گل پاشید بر خاک بلا
آسمان لرزید مقتل داد زد
دست بر پهلو کسی فریاد زد
رنگ از رخسار پیغمبر پرید
هم ملک نالید هم حیدر خمید
شد سرش راهی سوی شام بلا
پیکرش افتاد زیر دست و پا
ماند وقتی بی سر و بیپیرهن
زیر سمّ اسب شد آخر کفن
شاعر : سید محمد جوادی
نظرات