چگونه دم بزنم از مدافع حرم عشق
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور ميکنم امشب غم تمام جهان را
غم عراق و يمن را که شعلهشعله در آتش
غم دمشق پريشان و غزّهي نگران را
دلارهاي يهودي، ريالهاي سعودي
ببين که برده به غارت چگونه امن و امان را
چه کودکان يتيمي که مانده بيسر و سامان
چه مادران غريبي که برگريزِ خزان را...
صداي ناله و شيون زِ هر کرانه بلند است
چگونه خواب ربودهست چشم آدميان را؟
جهان اگر چه کوير سکوت و بهت و تماشاست
در اين ديار ببين رودهاي در جريان را
ببين شکوه و شهامت چگونه ريشه دوانده
ببين قيامت قد هزار سرو روان را
ببين که عشق حسيني و آرمان خميني
چگونه باز به ميدان کشانده پير و جوان را
درود بر شرف و عزت جوانِ غيوري
که در هواي حرم نذر ميکند سر و جان را
چگونه دم بزنم از مدافع حرم عشق
چگونه وصف کنم آن حماسههاي عيان را
سلام ما به خليلي و صابري و عليدوست
به غيرت همداني که خيره کرده جهان را
سلام ما به عزيزي و باغباني و عطري
چه عاشقانه برانگيختند رشک جنان را
درود بر تقوي، شاطري و فاطمياطهر
که خواندهاند «أ وَفَيتُ» بهلب امام زمان را
سلام بر سر اسکندري که بر سر نيزه
گرفت از دل هر بيقرار تاب و توان را
سري به نيزه بلند است در برابر زينب
خدا کند که نبيند رقيه زخم سِنان را
و «أي منقلبٍ» ميرسد به گوش دوباره
دمي نميبرم از ياد شمرهاي زمان را
شاعر: یوسف رحیمی
مرور ميکنم امشب غم تمام جهان را
غم عراق و يمن را که شعلهشعله در آتش
غم دمشق پريشان و غزّهي نگران را
دلارهاي يهودي، ريالهاي سعودي
ببين که برده به غارت چگونه امن و امان را
چه کودکان يتيمي که مانده بيسر و سامان
چه مادران غريبي که برگريزِ خزان را...
صداي ناله و شيون زِ هر کرانه بلند است
چگونه خواب ربودهست چشم آدميان را؟
جهان اگر چه کوير سکوت و بهت و تماشاست
در اين ديار ببين رودهاي در جريان را
ببين شکوه و شهامت چگونه ريشه دوانده
ببين قيامت قد هزار سرو روان را
ببين که عشق حسيني و آرمان خميني
چگونه باز به ميدان کشانده پير و جوان را
درود بر شرف و عزت جوانِ غيوري
که در هواي حرم نذر ميکند سر و جان را
چگونه دم بزنم از مدافع حرم عشق
چگونه وصف کنم آن حماسههاي عيان را
سلام ما به خليلي و صابري و عليدوست
به غيرت همداني که خيره کرده جهان را
سلام ما به عزيزي و باغباني و عطري
چه عاشقانه برانگيختند رشک جنان را
درود بر تقوي، شاطري و فاطمياطهر
که خواندهاند «أ وَفَيتُ» بهلب امام زمان را
سلام بر سر اسکندري که بر سر نيزه
گرفت از دل هر بيقرار تاب و توان را
سري به نيزه بلند است در برابر زينب
خدا کند که نبيند رقيه زخم سِنان را
و «أي منقلبٍ» ميرسد به گوش دوباره
دمي نميبرم از ياد شمرهاي زمان را
شاعر: یوسف رحیمی
نظرات